-
ازدواج کردن مثل آب خوردن ساده است!
من در سن 42 سالگی ازدواج کردم! چرا این قدر دیر ازدواج کردم؟
-
اولین ملاقات من و همسرم
چگونه من و همسرم با هم ملاقات کردیم؟
-
گیس گلابتون قصه گو-1
می خواهم یک چند روزی قصه بگویم. یکی از شما دوستان برایم نوشت که گیس گلابتون قصه گو را بیش از گیس گلابتون ناصح دوست دارد. خودم که هر دو تا را دوست دارم. ......
-
گیس گلابتون قصه گو-2
داشتم می گفتم که خشونت دارد در من کمرنگ می شود و هر چه می گذرد کمتر دلم می خواهد تیغ جراحی را روی پوست آدم ها بکشم....
-
۱۳۵۷
سال ۱۳۵۷ من در دبستان بهشت تحصیل می کردم. کلاس پنجم بودم. برادرم کلاس اولی بود. یک پسر کوچولوی خجالتی. من مبصر کلاس سومی ها بودم..........
-
جی کی رولینگ و گیس گلابتون!
من و همسرم به بازار رفته بودیم. سر ساعت 12 خود را به غذاخوری شرف الاسلام رساندیم. شرف الاسلام خلوت بود . نمی دانم ما زود رسیده بودیم یا روز خلوتی بود. چلوکباب برگ ممتاز و باقالی پلو با ماهیچه سفارش دادیم. همسرم خواست کارت بکشد ولی غذاخوری کارتخوان نداشت.
-
برنامه ریزی برای تعطیلات
من دلم نمی خواست شمال بروم. از طرفی دعوت شده بودیم و یک جورهایی وظیفه خانوادگی محسوب می شد. آقای شوشو سه شنبه ازم پرسید: - گیس گلابتون! حالا راستی راستی راضی هستی که برویم شمال؟..............................
-
کلاس اول دبستان
مادرم پیش از مدرسه، خواندن و نوشتن را به من آموخت. روش بدی برای تدریس داشت. مداد لای انگشتم می گذاشت و فشار می داد یا با تیزی خط کش کف دستم می کوبید.
-
تیزاب
چشمه اعلا روستایی در دماوند است. چشمه اعلایی ها چند شوخی بی رحمانه دارند که با آن از غریبه ها پذیرایی می کنند......
-
روز صلح جهانی
جمعه سی و یک شهریور مطابق بیست و یک سمپتامبر، روز صلح جهانی است. سازمان ملل این روز را تعیین کرده است.
-
آبگرم لاریجان
بچه که بودم، هر وقت گذرمان به روستای آبگرم لاریجان می افتاد، پدربزرگم بسیار خوشحال می شد و ما منزجر و فراری. حمام های آب گرم، خانه های گلی نیمه مخروبه بودند و هوا مملو از بوی تخم مرغ گندیده. از پدربزرگ اصرار بود به استفاده از حمام آبگرم و از ما انکار. هرگز وارد آب گرم نشدم.
-
آبگرم لاریجان
بچه که بودم، هر وقت گذرمان به روستای آبگرم لاریجان می افتاد، پدربزرگم بسیار خوشحال می شد و ما منزجر و فراری. حمام های آب گرم، خانه های گلی نیمه مخروبه بودند و هوا مملو از بوی تخم مرغ گندیده. از پدربزرگ اصرار بود به استفاده از حمام آبگرم و از ما انکار. هرگز وارد آب گرم نشدم.
-
اسپرانتو
ده ساله که بودم زبان و الفبایی اختراع کردم. قواعدی ساده داشت. کلمات محدودی داشت. بچه های فامیل را در روزهای تابستان سر کلاس می نشاندم و زبان من درآوردی خود را به آنها می آموختم. سالها بعد دریافتم که قبل از من دکتر اسپرانتو این ایده درخشان و زیبا را اجرا کرده بود.
-
تب دارم.
تب دارم. ذهنم کند و مغشوش است.
-
برایان تریسی در ایران
برایان تریسی در ایران
-
چه فیلمی بوووووووووووووووووووود! به به!
من معمولا این وقت شب، هفت پادشاه را خواب دیده ام. با توجه به این که یک هفته اخیر تقریبا خواب بودم، امشب خوابم نبرد و تا همین الان داشتم فیلم می دیدم. اسمش یادم نیست (!)
-
گزارش کلاس و جواب به چند سوال تکراری
یک گزارش کوچک از کلاس برایتان می نویسم. پ ن: چند تا از سوالات تکراری را همین جا جواب می دهم.
-
اولین بار که انگلیسی یاد گرفتم...
امروز خاطره ای به من هجوم آورد: دبستانی بودم. در شهری کوچک زندگی می کردیم. یک زن و شوهر هندی در آن شهر بودند. نمی دانم شغل مرد چه بود. بچه دار نمی شدند. زن عاشق و واله بچه ها بود. به التماس از مادرم خواست که هفته ای یک بار ساعتی پذیرای من باشد و به من انگلیسی یاد بدهد. همه هفته چشم به راه آن ساعت بهشتی بودم.
-
تلفیق کار بیرون و خانه داری
ما زنان شاغل اگر حواسمان را جمع نکنیم زیر بار مسئولیتها و کارها خرد می شویم. لازم است تدابیری اخذ کنیم که تعادل بین شغل و خانه داری را حفظ کنیم. من این تدابیر را بکار گرفته ام. خوب جواب داده است. با شما در میان می گذارم، شاید برای شما هم مناسب باشد:
-
ناردونی
گفته بودم که تازگی در یک رستوران برای اولین بار در عمرم "ناردونی" خورم. خب ... از بس خوشمزه بود و مزه اش زیر دندانم مانده بود، چند روز بعد خودم ناردونی پختم! البته به یک روش مبتکرانه و تنبلانه!
-
میز و صندلی مناسب
سلام دوستان عزیزم می دانم که غیبت داشته ام و به شما توضیح بدهکارم.
-
بهتر هستم. ولی نه خوب خوب
از همه شما سپاسگزارم. قلبم را پر از شادی کردید. از توصیه های شما هم استفاده کردم: ماساژ، استخر، دکتر متخصص، استراحت، مصرف مسکن. دارم یک فکر اساسی هم برای بالش و میز و صندلی ام می کنم. مراجعه به متخصص ارگونومی پیشنهادی عالی است. باید ببینم که بیمارستان آتیه متخصص ارگونومی دارد یا نه.
-
گزارش کلاس هدف
کلاس هدف تمام شد. من از بسته آموزشی که ارائه کردم، راضی هستم. چون هر ده نفر شاگرد، خانم های باهوش و مصممی بودند، کلاس با نرمی و آرامش برگزار شد. ولی...
-
ای ... کوچه های دماوند
ای ... کوچه های دماوند که کودکی من از شما خاطره ها دارد ...
-
کلمات در سرم می چرخند...
وقتی پشت کامپیوتر می نشینم و تایپ می کنم کلمات بر صفحه مانیتور نقش می بندد. کلمات مال من نیست. من نمی دانم از کجا می آیند. (راستی من تایپ ده انگشتی را یاد گرفتم. قرار بود تا آخر آذر یاد بگیرم)من فقط یک جفت دست برای تایپ کردن هستم. من سوار قایق کلمات می شوم و به سوی ساحلی ناشناخته به راه می افتم. می دانم که در راه هستم، ولی نمی دانم راهی کدامین ساحل هستم. گویا وارد خلسه می شوم....
-
شفای زندگی
کتاب "شفای زندگی" نوشته لوییز هی، از جمله کتاب هایی است که من آن را بلعیده ام. آنقدر آن را دوباره و دوباره خوانده ام که شیرازه اش از هم پاشیده و صفحاتش ورق ورق است. آنقدر آن را خوانده ام که دیگر نمی دانم کدامیک از افکار، مال خودم است و کدام مال لوییز هی. گویا افکار او را مال خودم کرده ام. و با کمال تعجب هر بار که دوباره آن را می خوانم مطلب تازه ای یاد می گیرم....
-
شفای زندگی
کتاب "شفای زندگی" نوشته لوییز هی، از جمله کتاب هایی است که من آن را بلعیده ام. آنقدر آن را دوباره و دوباره خوانده ام که شیرازه اش از هم پاشیده و صفحاتش ورق ورق است. آنقدر آن را خوانده ام که دیگر نمی دانم کدامیک از افکار، مال خودم است و کدام مال لوییز هی. گویا افکار او را مال خودم کرده ام. و با کمال تعجب هر بار که دوباره آن را می خوانم مطلب تازه ای یاد می گیرم....
-
بیمارستان سوانح سوختگی
یک از وبلاگنویس ها که رزیدنت جراحی است، دکتر حمید احمدی، که خدمت ایشان ارادت زیادی دارم، دارد خاطرات مربوط به بیمارستان سوانح سوختگی را ثبت می کند. این خاطره تلخ به یادم آمد. می خواهم اینجا بنویسم باشد که تلخی آن از ذهنم پاک شود. ترسناک ترین بیمارستانی که در آن کار کردم، بیمارستان سوانح سوختگی بود. تا سالهای سال خوابهایم را پر از کابوس کرده بود.
-
دوست
اگر اشتباه نکنم مکزیک از نظرتعداد روزهای تعطیلات سالیانه در دنیا اول است. لابد ایران دوم است! به هر حال امروز باز هم تعطیل بود و مردم همیشه در صحنه باز هم غایب بودند. برای خودم نشسته بودم و داشتم به سی دی صوتی فیلم "راز" گوش می دادم....
-
گیس گلابتون در استخر
بلیت استخر 18 تومان است. دیشب به همسرم گفتم: " فردا می روم استخر. اگر تنبلی کردم و نرفتم، 25 تومان جریمه به تو می دهم." آقای شوشو شروع کرد به نوازش موهای من و گفت: "عزیزم! نازنینم! بگیر بخواب توی خانه! چرا بیخودی خودت را خسته می کنی! استراحت کن! از جایت تکان نخور!"
-
قوانین راهنمایی و رانندگی
برای هیجده ساله شدن و گواهینامه گرفتن روزشماری می کردم. یادم هست که درست روز 31 خرداد درخواست گواهینامه کردم! البته یک بار در امتحان شهر رد شدم و بار دوم قبول شدم.
-
یلدا مبارک!
ین پست با چند تا سوال "آیا می دانید" شروع می شود! آیا می دانید که شب یلدا بلندترین شب سال است؟ البته که می دانید! هر بچه ای می داند. آیا می دانید که تقریبا در سراسر دنیا بلندترین شب سال جشن گرفته می شود؟ آیا می دانید این رسم و رسوم شب یلدا از کجا آمده است؟
-
کودک درون شفایافته
دوشنبه برای خرید وسایل کلاس رفته بودم. با شور وهیجان برای فروشنده توضیح دادم که می خواهم به هرکدام از شاگردهایم یک یادگاری کوچک هدیه بدهم. کوچک باشد، خنده دار باشد، اینطوری باشد، آنطوری باشد. با دقت گوش داد و پرسید: " آنها چند ساله هستند؟" گفتم 40-30 ساله! دهنش باز مانده بود!
-
خاطرات پزشکان
از کودکی از مطالعه خاطرات پزشکان لذت می بردم. نمی دانم آیا همه مردم این دسته خاطرات را دوست دارند یا در ناصیه من نوشته شده بود که پزشک خواهم شد و به همین دلیل همیشه داستان های همکارانم را دوست داشتم.
-
کاخ سعدآباد
دوست دارم آخر هفته را در میان طبیعت باشم. اینطوری هم انرژی می گیرم و هم فشارهای هفته را رها می کنم. خدا را شکر که امکان استفاده از خانه پدری در دماوند وجود دارد. ولی هر وقت تهران می مانیم و نمی توانیم به دماوند یا کوهنوردی برویم، جای من کجاست؟ کاخ سعدآباد!
-
داستان یک رستوران
امروز می خواهم با نوشتن این پست، هم مراتب قدردانی خود را از دوستی عزیز اعلام کنم و هم به شما دختران سرزمینم، یک الگوی ایرانی معرفی کنم:
-
گبه
نمی دانم چند نفر از شما فیلم "گبه" را دیده اید؟ به دنبال اکران این فیلم، خریدن گبه در تهران باب شد و هر کدام از ما گبه ای خریدیم و از زیراندازی نرم و دستباف و ساده لذت بردیم. من اولین بار در این فیلم اسم گبه را شنیدم. داستان فیلم فقط یک گبه آبی زیبا به خاطرم مانده است و منظره دشتی سبز پر شقایق.
-
مکالمه درونی یا نوار کاست قدیمی
در نظر دارم دوره بعدی کلاس هدف را اسفند ماه برگزار کنم. وقتی از برنامه را مطمئن شدم، خبر خواهم داد. در خیابان بودم که ناگهان این تصمیم را گرفتم و فوری وارد یک لوازم تحریرفروشی بزرگ شدم تا برای شاگردان بعدی، دفترچه بخرم. دیدم نصف مغازه، اسباب بازی است.
-
خبرهای خوب من: )
چندین و چند خبر خوب درباره خودم:)
-
گزارش کلاس هدف (دوره دوم)
-
کتاب، دوست همیشگی من
معرفی پنج کتاب عالی برای داشتن زندگی عالی
-
ماجراهای گیس گلابتون و خودش و خودش!
آقای شوشو برای شرکت در نمایشگاه دارویی به دوبی رفته است. پسر هم خانه مادربزرگش مهمان است. من هم به خودم دو روز مرخصی توپ دادم. حالی به حولی! حالا حال و حول من چیست؟!
-
نمره انشا
ملیسا برای من نوشت که می توانم نویسنده خوبی باشم و شاید کار اصلی من از روز ازل همین بوده است. خواندن این کامنت آه از نهاد من برآورد. خاطره ای تلخ از عمق وجودم بیرون کشیده شد. خاطره ای که با مهارت آن را از خ.دم پنهان کرده بودم. آن را می نویسم که از وجودم خارج شود:
-
یک روز معمولی
پنجشنبه، نوزدهم بهمن 1391: صبح آقای شوشو و پسر به شرکت رفتند. من تمام صبح را نوشتم و نوشتم. ساعت سه که به خانه برگشتند، آقای شوشو برایم چلوکباب خوشمزه ای را آورد. غذا هم لذیذ بود و من هم از غذا پختن راحت بودم.
-
روز عشاق
شاید در مورد "روز والنتاین" خوانده باشید که کشیشی به نام والنتاین، دختران را به عقد سربازهای رومی تازه مسیحی شده، درمی آورده است واین کار مغایر قانون بوده است، زیرا سربازان رومی حق ازدواج نداشتند. پدر والنتاین را به دلیل سرپیچی از قانون، جلوی شیرهای گرسنه انداختند. با کمال تاسف می خواهم به شما اطلاع بدهم که این داستان دروغ است
-
خانه تکانی
با توجه به این که ظرف سه سال ازدواج مان، سه بار خانه عوض کرده ایم، من تا به حال خانه تکانی نکرده بودم. امسال سال دومی است که در همان خانه قبلی نشسته ایم، به همین دلیل عاقبت من هم لذت خانه تکانی را چشیدم. می گویم لذت، چون براستی هم لذت دارد که آدم خانه و خانواده ای داشته باشد و بانوی خانه ای باشد و بتواند خانه اش را بتکاند.
-
روز عقد ما
سه سال پیش در چنین روزی، ساعت هشت صبح به آرایشگاه رفتم. به آرایشگر گفتم قرار است در یک مراسم عقد شرکت کنم. موهایم را جوری درست کند که روسری روی آن خوب بنشیند. چند تا گل کوچک هم روی موهایم بچسباند. پس از آنکه موهایم مرتب شد، خودم صورتم را به سادگی آرایش کردم، مانتویی با گل های ریز صورتی و بنفش به تن کردم، شالی سفید به سرم انداختم، سوار ماشین شدم و به سمت دفترخانه راندم.
-
زنان فرهیخته + خبر یک عروسی:)
هر روز دارم با زنان فرهیخته ای آشنا می شوم که تشنه علم و دانش هستند و.... یک خبر عروسی:)
-
دارم می روم مشهد
دارم می روم مشهد. دلم برای مسافرت با قطار تنگ شده بود. یک وقتی برای تان می نویسم آقای شوشو را با قطارهای هند این طرف و آن طرف بردم و چه ماجراهایی داشتیم! کسانی که سوار قطارهای هند شده اند، می دانند وقتی می گویم قطار هندی، یعنی چه! برایتان تعریف خواهم کرد: )))))))))
-
سفرنامه مشهد
هفده سال پیش، در هنگام تولد پسر، آقای شوشو نذر کرده بود که پسر را به مشهد ببرد. حالا پس از هفده سال آقای شوشو برای عقد یک قرارداد باید به مشهد می رفت و تصمیم گرفت که نذر هفده ساله را ادا کند. این گونه شد که گیس گلابتون و دار و دسته عازم مشهد شدند.
-
برف؟!
امروز صبح، همسرم داشت لباس می پوشید و من هنوز در تختخواب بودم و خودم را زیر پتو به خواب زده بودم. همسرم گفت: "گیس گلابتون! زمین سفید شده است. چه برفی آمده است!" کلی با هم سر این شوخی بامزه خندیدیم.
-
یک روز شلوغ-1
به محض بیدار شدن، به آشپزخانه می روم. در فریزر را باز می کنم، بسته حاوی سه ران مرغ یخزده را در می آورم. مرغها را داخل دیگ می اندازم. قدری آب، نمک، شکر، دو مشت آلو، یک قاشق رب گوجه فرنگی به آن اضافه می کنم. زیر دیگ را روشن می کنم. شعله را روی حداکثر می گذارم.
-
یک روز شلوغ-2
به راه می افتم. بزرگراه حکیم را با دنده یک طی می کنم. یک ساعت طول می کشد تا به محل دلخواه می رسم. پس از پانزده دقیقه گشتن، جای پارک پیدا می کنم. از این پس باید وارد منطقه طرح بشوم. پس سوار تاکسی می شوم.
-
یک روز شلوغ-3
قبل از سوار شدن به ماشین، یک قوطی ماءالشعیر می خرم. در ماشین می نشینم و شیشه را پایین می کشم تا قطره های باران به صورتم بخورد. ساندویچم را گاز می زنم و ماءاشعیر را جرعه جرعه می نوشم. این روزها ترافیک سنگین است.
-
جشن سپاس
امروز به یک جشن سپاس دعوت شده ام. کسی که مرا دعوت کرد، حرف بسیار زیبایی زد. او گفت: "روزهای آخر اسفند، ما آنقدر در تدارک سال آینده هستیم که فراموش می کنیم به خاطر سال که گذشت، سپاسگزار و شاکر باشیم. به همین دلیل من از دوستانم خواهش می کنم که روز آخر سال را برای تشکر از همه لحظه های خوش سال گذشته و همه نعمت هایی که دریافت کردیم، دور هم جمع شویم." قلبم لرزید. دیدم من هم دارم همین جشن را برگزار می کنم ... به بهانه چهارشنبه سوری دوستان را به دماوند دعوت کرده ام تا ...
-
چهارشنبه سوری را در در دماوند
سال ها بود که دلم می خواست مراسم چهارشنبه سوری را در در دماوند برگزار کنم. هر بار به دلیلی موفق نمی شدم. این بار توانستم که حدود بیست نفر را در این مراسم دور هم جمع کنم. امیدوارم سال دیگر جمع بزرگتری باشیم. از صبح سه شنبه ما سه نفر، من و آقای شوشو و پسر، مشغول به کار شدیم. خانه و باغ را جارو و پارو کردیم. من توالت و آشپزخانه را سابیدم. مهمانها از ساعت سه بعدازظهر وارد شدند. با چای داغ و شیرینی وآش رشته از آنها پذیرایی کردیم. چه آش رشته ای شده بود. الی گولو جون، هانی شف جون، دست تان درد نکند. دستور پخت آش را مو به مو اجرا کردم. نتیجه مثل یک معجزه بود. بار قبل که آش رشته را از روی دستور رزا منتظمی درست کردم، مجبور شدم کل دیگ را دور بریزم.....
-
برنامه زنده آشپزی!
آشپزخانه اپن (open)را دوست دارم، زیرا وقتی آشپزی می کنم از خانه دور نیستم. وقتی مهمان دارم این لذت به اوج می رسد. در حالی که با مهمان ها بگو بخند می کنم، می توانم به دیگ غذا هم سر بزنم. به نظر من بدترین بخش مهمانی دادن ما ایرانی ها این است که کدبانوی خانه تمام مدت مهمانی خود را در آشپزخانه حبس می کند و چیزی از مصاحبت مهمانها نمی فهمد. من فکر می کنم که مزه مهمانی به کنار مهمان بودن است. اگر وقتی مهمان می آید من در آشپزخانه باشم که برای چه مهمانی بدهم و این همه زحمت بکشم؟
-
آشی که می پختم
کودکی شش ساله بودم. در شهری کوچک زندگی می کردیم. خدا کند که الان آن شهر آباد شده باشد. آن موقع که خیلی داغان بود . تصاویر هولناکی که از فقر و جهل در آن شهر دیدم، تا همیشه دنبالم خواهد بود. همین خاطرات دردناک باعث شده اند که همه عمر دنبال راهی برای ارتقا سطح دانایی و مالی و رفاهی آدمها باشم. راهی که هنوز نیافته ام ... (ده گام تا ثروت آپ شد)
-
عاشق خوزستان-1
عاشق خوزستان هستم. درخشان ترین خاطرات زندگی من در اهواز و آبادان شکل گرفته اند. هروقت به آن شهرهای طلایی فکر می کنم که زیر آفتاب تند جنوب می درخشیدند، قلبم تندتند می زند.
-
عاشق خوزستان-2
دو سه روز مانده به عید فطر، مردم با شادمانی به خرید و تدارک عید مشغول بودند. شهر شادگان مثل ایام پیش از نوروز تهران، در تب و تاب بود. روز عید فطر، مردم روز بهترین لباس های خود پوشیدند و به دید و بازدید رفتند.
-
بوشهر
برای من نام بوشهر و منیرو روانی پور، در هم آمیخته است. اولین بار که پایم به بوشهر رسید، تک تک مکان هایی را که او در نوشته هایش یاد کرده بود، زیارت کردم. می گویم زیارت، چون احساس می کردم همراه نویسنده زن محبوبم، خاطره هایش را مرور می کنم.
-
کبوتر
گفته بودم که امسال را با نیت "پاکسازی عاطفی" آغاز کرده ام. دوستانی که تمرینات معنوی انجام می دهند، می دانند وقتی "پاکسازی" را فرا می خوانی، چه اتفاقی می افتد!
-
روح
کوهنوردی که تبت را پیموده، تعریف می کرد که به باربران گفتم: "تندتر راه بروید. پول بیشتری می دهم." آنها تندتر راه رفتند. ساعتی بعد گفتم: "تندتر راه بروید. پول بیشتری می دهم." آنها باز هم تندتر راه رفتند. وقتی برای سوم آنها را به تندتر راه رفتن دعوت کردم،...
-
مثل زایمان است ... خدا کند زائو سر زا نرود ...
زایمان ...
-
کلاس رزمی
به علت حرفه ام به خوبی می دانم که تن انسان چه اندازه ظریف و آسیب پذیر است. فکر نمی کنم تا به حال کسی را کتک زده باشم یا درگیر خشونت جسمی شده باشم، حتی در دوران کودکی. از آسیب زدن می ترسم.
-
موزه سینما
شیما جون برای قرار گروهی، ما را به کافه موزه سینما دعوت کرد. خدای من ... عجب جای زیبایی است. من سال ها قبل موزه سینما را بازدید کرده بودم، ولی نمی دانستم این روزها این همه زیبا و باشکوه شده است. کاش تا عمر لاله های باغ فردوس تمام نشده است، آنجا را ببینید.
-
جسم زن، جان زن و شبلی
یک دور کتاب " جسم زن، جان زن" نوشته کریستین نورتراپ را خواندم. مطالعه بار دوم آن را شروع کرده ام. دکتر کریستین نورتراپ، متخصص زنان است و برداشتی نوین از پزشکی را بیان می کند.
-
دارم از خودم مراقبت می کنم
ین روزها دارم از خودم حسابی مراقبت می کنم. مثل یک کودک عزیز که قدری مریض شده است. برای خودم ویتامین خریده ام. گلوکزامین و جین سینگ می خورم. امروز صبح ماساژ گرفتم. پشت بندش یک بطری آب ولرم سر کشیدم. بعد به آبمیوه فروشی محبوبم رفتم و یک لیوان شیرموز مشتی زدم به بدن. بعد از کبابی بالای میدان کاج ........
-
شیطانک سرخ
می خواهم ماجرایی را تعریف کنم که تا به حال جرات نکردم برای کسی بگویم. پیش خودتان می ماند؟
-
کوبیدن بالش
بالش را روی میز آشپزخانه می گذارم و وردنه را به دست می گیرم. جوری که انگار باتون دستم است. وردنه به من احساس قدرت می دهد. احساس می کنم می توانم هر کس را بخواهم و هرقدر که بخواهم، بزنم و له کنم.
-
پله آخر و دلمه برگ
جمعه اول رفتیم گالری فردوس، واقع در موزه سینما و فیلم "پله آخر" را دیدیم. عاشق بازی لیلا حاتمی هستم. آنقدر ساده و طبیعی بازی می کند که انگار نه انگار جلوی دوربین است. کارش حرف ندارد....
-
کتابی که ترجمه کردم چاپ شد
کتابی که ترجمه کردم چاپ شد!
-
داستان اول ماه مه
اول ماه می زمان عجیبی است. مردم باستان معتقد بودند که امروز روز وصل آسمان و زمین است. آسمان بر زمین می بارد و زمین را باور می کند. در دوران باستان، امروز روز بسیار مهم و مقدسی بود.
-
امروز اعتراض کردم! هورا!
امروز داشتم در استخر شنا می کردم که خانمی شناکنان از کنارم رد شد و ناخن هایش را با شدت در ساق پایم فرو برد. از شدت درد نفسم حبس شد. تا استخوانم تیر کشید. متوقف شدم و دیدم طرف بدون این که به روی خود بیاورد، به راهش ادامه داد. واکنش عادی من این است که درد را منکر می شوم. به خود می گویم: "چیزی نیست. یک سوزش جزئی است. الان تمام می شود."
-
دو عادت خوب برای افزایش خلاقیت
از کتاب "راه هنرمند" نوشته جولیا کامرون، دو تا کار خوب یاد گرفته ام که در طی یک سال اخیر جزو عادات من شده اند:
-
گریه مچم را گرفت ...
در پارک سعادت آباد نشسته بودم و داشتم گل های رنگارنگ و چمن های سبز را تماشا می کردم. هوا سرشار از عطر شب بو بود. سه گربه و دو تا دختر کوچولو دور برم می چرخیدند.
-
خوشی ها و ناخوشی های یک زن
تمام سه شنبه را در خانه نشستم. اولش کلی برای خودم دلسوزی کردم و اشک ریختم و وردنه کوبیدم. بعد خسته شدم. حوصله ام از آه و ناله های خودم سررفت. ولی هنوز جان نداشتم...
-
خامخواری و طب سنتی
وقتی بچه بودم با کتابی به نام "اعجاز خوراکی ها" نوشته دکتر جزایری آشنا شدم. دکتر جزایری معتقد بود بسیاری از بیماری ها را می توان با تغییر رژیم غذایی درمان کرد. کتاب را به زبانی ساده و شیرین نوشته بود. با اصطلاح خامخواری در همان کتاب آشنا شدم. شنیده بودم در تهران انجمن خامخواری وجود دارد ولی از آدرس آن خبر نداشتم. شاید هم دنبالش نگشتم. چند روز پیش دیدم کارت انجمن خامخواری روی میز آشپزخانه است. کسی هم نمی دانست آن کارت از کجا آمده است!
-
یک توضیح به شما بدهکارم
دوستان عزیزم یک توضیح به شما بدهکارم.
-
پاکسازی
همه ما نیاز داریم که هرازگاهی روح خود را از نو پاک کنیم، زیرا خواه ناخواه، آلودگی هایی را جذب می کنیم. کدبانوترین و پاکیزه ترین بانو هم که باشی، سالی یک بار خانه تکانی می کنی، چون می دانی که در گوشه و زوایایی که کمتر مورد توجه قرار می گیرند، گرد و خاک و تار عنکبوت جمع می شود. ذهن ما نیز همین طور است. هرقدر با اخلاق و پاک و درست زندگی کنید، باز هم آلودگی هایی جذب می کنید. (ده گام تا ثروت آپ شد)
-
پاتوق این روزهای من
این روزها پاتوق من بهارستان و ساختمان ارشاد است. برای مجوز چاپ کتاب و پیدا کردن چاپخانه دست کم هفته ای یک بار شال و کلاه می کنم. بار اول خیلی برایم سخت بود. از اسم ارشاد هم وهم و هراس داشتم. ولی حالا عین یویو می روم و می آیم.
-
تفاوت پذیرش داشتن و تحمل کردن
به آرایشگاه رفتم. یک مدل مو از روی مجله پیدا کردم و به خانم آرایشگر نشان دادم. گفت: "کرنلی بلند؟" . گفتم: "اسمش را نمی دانم. مثل این باشد." قیچی را گذاشت و موهایم را بکلی کوتاه کرد. صدایم درنیامد. به خودم دلداری دادم: "اشکالی ندارد. بلند می شود. شاید هم قشنگ باشد."
-
تفاوت پذیرش داشتن و تحمل کردن
به آرایشگاه رفتم. یک مدل مو از روی مجله پیدا کردم و به خانم آرایشگر نشان دادم. گفت: "کرنلی بلند؟" . گفتم: "اسمش را نمی دانم. مثل این باشد." قیچی را گذاشت و موهایم را بکلی کوتاه کرد. صدایم درنیامد. به خودم دلداری دادم: "اشکالی ندارد. بلند می شود. شاید هم قشنگ باشد."
-
عاشق لوازم تحریر
همیشه عاشق لوازم تحریر بودم و هستم. دفتر نو و صفحات نوشته نشده مرا پر از حس خوب می کند. چشمم از دیدن صفحات نوشته نشده سیر نمی شود. دستم را روی صفحه سفید می کشم و آن را بو می کشم. عاشق اولین باری هستم که قلم روی صفحه سفید می لغزد. مداد، خودکار، تراش، پاک کن، همه و همه برایم جذاب هستند. از تماشای شان سیر نمی شوم. بعضی ها فتیش کفش هستند، گویا من فتیش دفتر و مداد!
-
شهر در تصرف زنان
پیش خودم حساب کردم اگر سر ظهر برای رای دادن مراجعه کنم، جمعیت کمتر است، چون مردم به خاطر گرما و ناهار خوردن در خانه مانده اند. به همین دلیل آفتاب را رصد کردم و وقتی به اوج آسمان رسید، شال و کلاه کردم و راه افتادم! (باید بگویم شال و مانتو؟)
-
هو شافی ... هو طبیب ...
اولین باری که روپوش سفید پزشکی را پوشیدم و به همراه استاد بر بالین یک بیمار حاضر شدم، تصمیم قاطع گرفتم که از تحصیل پزشکی انصراف بدهم. داستان از این قرار بود که ... (ده گام تا ثروت آپ شد)
-
پیوند زن- مرد (چپ- راست)
همه ما هم صفات مردانه داریم و هم زنانه. در بهترین حالت، بخش زنانه و مردانه ما در تعادل است، البته با حفظ ظاهر جنسیت مان. یعنی بتوانیم به سادگی هم از توانایی های زنانه مان استفاده کنیم و هم از توانایی های مردانه مان، ولی اگر زن هستیم، ظاهری زنانه داشته باشیم و اگر مرد هستیم، ظاهری مردانه.
-
اعلانیه
می خواهم یک مقوای بزرگ را روی داشبورد ماشینم بگذارم و روی آن بنویسم:
-
آفتابی ترین روز سال
این نوشته از وبلاگ قدیمی به اینجا منتقل شده است.
-
تشکرنامه
از همسر عزیزم هزاران تشکر می کنم که سالروزی زیبا و بیاد ماندنی برایم فراهم آورد: پنجشنبه رستوران گیاهی آناندا، جمعه اسب سواری و ده برقان. تولد امسال خود را همیشه به یاد خواهم داشت، روزی که جفت چهار عمرم تمام شد و قدم به چهل و پنج سالگی گذاشتم. خدا را صدها مرتبه شکر که همسری فهمیده و مهربان در کنارم است. آرزو دارم چهل سال دیگر ما دو نفر روی یک جفت صندلی گهواره ای در ایوانی رو به دشتی سبزکنار یکدیگر بنشینیم و در مورد امروز گپ بزنیم.
-
رستوران باصفا
پانزده شانزده سال پیش، دوستی از رستورانی تعریف کرد. شماره تلفن آن را به من داد. به رستوران تلفن کردم. روی پیامگیر پیغام گذاشتم. به من تلفن شد. اسم خودم و معرف را گفتم و میز رزرو کردم. یک شماره رزرو دریافت کردم. یک رستوران و این همه دنگ و فنگ؟! چه چیزی در انتظارم بود؟
-
گیس ممدلی سوار اسب می شود!-1
خواننده عزیزی با نام "م" نوشته بود: "گیس ممدلی با اسب به فرنگ می رود!" خدا حفظت کند. آنقدر به این جمله خندیدم که نگو!
-
گیس ممدلی سوار اسب می شود!-2
از اصطبل بیرون آمدیم و به سمت مانژ رفتیم. باشگاه دو تا مانژ داشت. مانژ را بر وزن فاعل بخوانید. مانژ همان زمینی است که اسب و اسب سوار در آن دور می زنند و تمرین می کنند و تعلیم می بینند.
-
برقان
ساعت دوی بعداز ظهر باشگاه را ترک کردیم و به سمت ده برقان راه افتادیم. من اسم آلو برقانی را زیاد شنیده بودم، ولی نمی دانستم به واقع روستایی به نام برقان وجود دارد.
-
فیلم تلخ
من به ندرت سردرد می گیرم، شاید تا به حال در تمام عمرم ده بار هم سردرد، آن هم از نوع خفیف گرفته باشم. ولی پس از دیدن "جدایی نادر از سیمین" سه چهار ساعتی سردرد و تهوع داشتم. انگار سرم را داخل یک گیره بزرگ گذاشته بودند و فشار می دادند. (ده گام تا ثروت آپ شد)
-
رها کردن کنترل آسان نیست ها!
همانطور که در پست پیش گفتم قرار است فردا به اصفهان برویم. من چهار سال است که ازدواج کرده ام و این چهارمین مسافرت دو نفری ماست. یک جورهایی ماه عسل چهارم! مسافرت های قبلی داستان های قشنگی داشت، ولی بعضی مسائل، گوشه هایش را تلخ کرده بود. امسال می خواهم توجه کنم که خودم چه نقشی در تلخ کردن قضایا دارم. پس خیال دارم متفاوت رفتار کنم.
-
از حال من اگر بپرسید، ...
از حال من اگر بپرسید، ...
-
اولین دستمزد
اولین دستمزدی که در عمرم گرفتم، مبلغ پنج هزار تومان بود، بابت سی روز کاری و ده شب کشیک در بخش سوانح سوختگی.
-
خانه تمیز می کنیم!
ده روز اخیر برای گذراندن دوره نقاهت در خانه بودم. چند روز اول به خاطر درد و ناتوانی، روحیه ام را از دست داده بودم. به خود لعنت می فرستادم که چرا تن به جراحی داده ام. چند روز بعد از صبح تا شب به دیوار زل می زدم و از خود می پرسیدم:
-
خانه
بعضی از خانه ها انگار دستکشی از جنس مخملی هستند، از بس که نرم و گرم اند. بعضی از خانه ها انگار جعبه جواهر هستند از بس که تک تک وسایل با وسواس و سلیقه خریداری شده است. بعضی از خانه ها همیشه پر از عطر غذای خانگی و شیرینی های جورواجور است.
-
آیین زندگی
دوازده ساله که بودم کتاب "آیین زندگی" نوشته دیل کارنگی را هدیه گرفتم. کتابی به رنگ زرد براق با جلد اعلا. کتابی که زندگی مرا عوض کرد.
-
خدا همه بیماران را شفا بدهد انشاالله...
امروز تولد آقای شوشو است. ماه رمضان است و مصادف با ایام قدر، ولی آقای شوشو ما هم یک بار در سال، تولد دارد دیگر. دیروز خیلی دلم برایش سوخت. خیلی خیلی دلم برایش سوخت.
-
روز تولد آقای شوشو
چند وقت بود که می خواستم یک هدیه ویژه برای آقای شوشو ترتیب بدهم، ولی یادم می رفت. دیروز دیدم که این بهترین فرصت است. داشتم لنگان لنگان کارها را ردیف می کردم که یاد هدیه ویژه افتادم. نمی خواستم این کار را انجام بدهم چون باز باید سه طبقه پله را بالا و پایین می رفتم و سوار ماشین می شدم و جای پارک گیر می آوردم و ...
-
پیک نیک در دفتر!
امروز قرار بود قفسه های داروخانه آقای شوشو را بیاورند و نصب کنند. داروخانه در بومهن واقع است. من هم بزودی مطبم را به همانجا منتقل خواهم کرد.
-
درخشش دوران کودکی
وقتی به دوران کودکی ام فکرمی کنم احساس می کنم آن موقع ها روح من بزرگ تر بود. انگار بسیار تواناتر بودم. یادم هست که در میان امواج دریای خزر می ایستادم. به موج ها فرمان می دادم که حالا بیایید! راستی راستی هم باور داشتم که موج ها به فرمان من هستند. یادم هست با چشمان باز و قلب باز به همه مردم نگاه می کردم.
-
چهار سال پیش در چنین روزی...
چهار سال پیش در چنین روزی، برای صرف ناهار به رستوران نایب سعادت آباد دعوت شده بودم. دوستی قدیمی مرا دعوت کرده بود. سی دو سال از آخرین دیدار ما گذشته بود.
-
عید مبارک + عذرخواهی
دارم می روم مسافرت. معذرت می خواهم که هنوز کامنت ها را بررسی نکرده ام و تمرین بعدی را ننوشتم. دیدم حالا که همه دارند می روند مسافرت، بیخودی تمرین را شروع نکنم. احترام گذاشتن تمرین خوبی است. از ادامه دادن آن سود می کنید. عید مبارک. به کسانی که این ماه را روزه گرفته اند، نه فقط روزه شکم، بلکه روزه از غیبت، دروغ، دل شکستن، بی احترامی، تبریک ویژه ویژه ویژه می گویم. خوب باشید.
-
من، باغ، نوشتن
پنجشنبه: امروز قرار است اولین محموله دارویی را به داروخانه تحویل بدهند. وقتی من و همسرم به داروخانه می رسیم، اولین بار دارویی رسیده است و جعبه های دارو در محوطه داروخانه پخش و پلا هستند. سه تا نسخه پیچ دارند داروها را مرتب می کنند. قدری می نشینم. بوی داروخانه را دوست دارم. ولی می بینم جلوی دست و پا را گرفته ام. پس سوار ماشین می شوم و به شهر مجاور می رانم، خانه پدری.
-
زمین زیبا
می گویند که زمین "مونث" است. من باور دارم هر زنی تکه ای از سیاره زمین را در وجود خود دارد. به عنوان یک زن، می بینم که تغییرات زمین روی بدنم تاثیر می گذارد. به عنوان یک زن متوجه شده ام وقتی با گذر فصل ها هماهنگ هستم، تنی سالم تر و روحیه ای شادتر دارم. به همین دلیل در تابستان قدری گرما می کشم و در زمستان قدری سرما. به هنگام تعویض فصل ها و رنگ و روی طبیعت، در تماس مستقیم با آن قرار می گیرم.
-
باز هم ارشاد
روز چهارشنبه برای ارائه کتاب چاپ شده "ازدواج مثل آب خوردن آسان است!" به ارشاد رفتم. گفته بودند که باید فرم را تایپ کنم. من ماشین تحریری سراغ ندارم، به همین دلیل پرسیده بودم که کجا می توانم این کار را انجام بدهم؟ راهنمایی کرده بودند که کافی نتی نزدیک ساختمان ارشاد، فرم را در اختیار دارد و آن را تایپ شده تحویل من می دهد.
-
داستان چاپ و پخش کتاب
من از پنج سالگی دارم کتاب می خوانم. ولی تا وقتی دست به کار ترجمه و چاپ کتاب نزدم، نفهمیده بودم برای هر کتابی که به دست ما می رسد، چقدر زحمت کشیده شده است. وقتی کسی کتاب می نویسد، دو راه در پیش دارد:...
-
یک معجزه معمولی!
بعد از جراحی استخر نرفته بودم. چهل پنجاه روزی می شد. این هفته کارم خیلی زیاد است، ولی به خودم گفتم: "قرار است از خودم خوب مراقبت کنم." به همین دلیل صبح زودتر بیدار شدم و قدری از کارهایم را انجام دادم و قدری را رها کردم و خودم را به استخر رساندم. داشتم خرم و خوش در آب راه می رفتم و به خودم حرف های خوب می زدم که احساس کردم لبه تیز یک نگاه روی من است...
-
کار و کار و کار بعد خواب و خواب و خواب!
وز جمعه من و آقای شوشو از ساعت ده صبح تا پنج بعدازظهر برای خرید به بازار بزرگ تهران رفتیم. برای داروخانه خمیردندان، پودر سوسک، طعمه موش و...خریدیم. من هم از کوچه مروی دل سیر لوازم آرایش و از بازار رضا روپوش و لباس خانه خریدم. بعد به چهارراه جمهوری رفتیم و ...
-
یک دختر باهوش در برخورد با خواستگار چه میکند؟
یک دوست باهوش دارم که پزشک متخصص است. دختری خوش اخلاق، مهربان، بگوبخند، دست بخیر، ولی قدی کوتاه، چشم هایی ریز، عینک ته استکانی و دماغی نسبتا بزرگ دارد. شلخته لباس می پوشید، آرایش نمی کرد، کفش کهنه ورزشی به پا داشت و همیشه خدا لخ لخ کنان آدامس می جوید. (البته حالا بهتر شده است!)
-
آیا مادر یک نوجوان هستید؟
یک سوال که جواب آن برایم خیلی مهم است: چند نفر از شما مادر یک نوجوان هستید؟ آیا رابطه خوبی با نوجوان خود دارید؟
-
کارت ویزیت
یک توصیه مهم برای خانم های شاغل دارم، چیزی که خودم فقط چهار پنج ساله به اهمیت آن پی بردم: کارت ویزیت داشته باشید!
-
دیدار یک دوست در بام تهران
بام تهران و دیدار یک دوست
-
آخر هفته با دارو و داروخانه!
پنجشنبه و جمعه ای که گذشت: داروخانه و نمایشگاه گیاهان دارویی
-
آخر هفته با دارو و داروخانه!
پنجشنبه و جمعه ای که گذشت: داروخانه و نمایشگاه گیاهان دارویی
-
ملیسا
من و ملیسا با هم کتاب "ازدواج مثل آب خوردن آسان است!" را معرفی کردیم.
-
در مولودی امام رضا چه گذشت؟
سر خیابان ما یک سرای محله وجود دارد: سرای محله آسمانها. یکشنبه سری به آنجا زدم و با آقای فرزاد، صحبت کردم. آقای فرزاد به روی گشاده استقبال کرد و پیشنهاد داد که سه شنبه، تولد امام رضا، کتاب را معرفی کنم. می خواست نیم ساعت وقت سخنرانی برای من بگذارد! گفتم: "جانم! من که سخنران حرفه ای نیستم. اگر بتوانم پنج شش دقیقه بدون تپق زدن حرف بزنم، هنر کرده ام."
-
ساری: چه پیشنهادی برای این سفر دارید؟
من و آقای شوشو آخر هفته می خواهیم برویم ساری.
من فقط یک بار ساری رفته ام. نصف روز هم بیشتر آنجا نبوده ام. بنابراین برای من ساری یک جای بکلی جدید است.
-
پیش به سوی ساری
به همسرم گفتم: "دلم می خواهد در پاییز سفری به شمال داشته باشم."
خواهرم ویلایی را در کلاردشت پیدا کرده بود. هم قیمتش مناسب است، هم جای پاکیزه ای است، هم راه نزدیک است. به همسرم گفتم: "فکر کنم این ویلای کلاردشت جای خوبی باشد."...
-
سیندرلا
نمی دانم چرا یادم رفت در مورد تاتر سیندرلا بنویسم. شاید از بس تو ذوقم خورده بود، ترجیح دادم آن را فراموش کنم. امروز که مطلب آیدا را خواندم، داغ دلم تازه شد.
-
ساری- چهارشنبه سوم مهر 1392
چهارشنبه سوم مهر 92
آقای شوشو برای انجام خریدهای داروخانه به بازار رفت. من هم در خانه ماندم و چمدان و ساک را بستم. قدری تدارک برای راه دیدم، ولی نه خیلی زیاد: فلاسک چای، تی بگ، نسکافه تکی، آجیل، شیرینی و میوه و برای شام چهارشنبه شب هم کنسرو ماهی تن و لوبیا و چیپس.
-
ساری- پنجشنبه چهارم مهر 92- بخش اول
پنجشنبه چهارم مهر 92
آقای شوشو ساعت هشت صبح مرا از خواب بیدار کرد. خدایی اش می توانستم تا ساعت ده هم بخوابم. دست و صورت شستیم و بدون صبحانه خوردن، به راه افتادیم. صبحانه خوردن در جاده یکی از موارد عدم تفاهم من و همسرم بود.
-
ساری- پنجشنبه چهارم مهر 92- بخش دوم
با شکم های بادکرده از رستوران خارج شدیم و می خواستیم به هتل برگردیم که تابلوی "باغ وحش" را دیدیم. آقای شوشو بسیار هیجانزده شد.
-
ساری- پنجشنبه چهارم مهر 92- بخش سوم
بازدید از باغ وحش به پایان رسید. خیس و تلیس سوار ماشین شدیم و عازم هتل گشتیم. غافل از این که دیگر تابلوی راهنمایی برای هدایت ما به ساری وجود ندارد.
-
ساری- جمعه پنجم مهرماه- بخش اول
هشت صبح بیدار شدیم و صبحانه خوردیم. باران بند آمده بود. در جاده تندرستی پیاده روی کردیم. هوا بقدری لطیف و شیرین بود که به قول آقای شوشو، ریه های ما متعجب شده بود.
-
ساری- جمعه پنجم مهرماه- بخش دوم
به سمت بابلسر راه افتادیم. کمی جلوتر از هتل تابلوی "محل سنگتراشان" را دیدیم. تمام راه آواز خواندم:
-
آراستگی زنانه یا همان بزک دوزک خودمان!
این پست از آن اعترافات گیس گلابتونی است که دارم همه شجاعتم را جمع می کنم و آن را می نویسم:
-
حالم خوب نیست، تب دارم و سرگیجه
پنجشنبه با سردرد و تب از خواب بیدار شدم. تلوتلو می خوردم. قرار کاری ام را بهم زدم. کشان کشان برنج و گوشتی را در قابلمه ریختم. پسر به جای ساعت سه، ساعت دوازده به خانه برگشت. پیش خودم گفتم: "بهتر! قدری کمک می کند." ازش خواستم نیم ساعت دیگر زیر دیگ را خاموش کند تا من بخوابم. ساعت دو که از گرسنگی بیدار شدم و سروقت غذا رفتم، دیدم که چون او هم می خواسته بخوابد، از همان اول زیر دیگ را خواموش کرده است. توضیح داد که غذا پختن کار او نیست. قبول هم نکرد که خاموش کردن زیر دیگ، غذا پختن نیست.
-
پرت و پلاهای یک ذهن تبدار
یک لحظه یخ می کنم و لحظه بعد خیس عرق می شوم. رمق انجام هیچ کاری را ندارم. فقط هروقت از تشنگی به جان می آیم، لیوانی شیر می خورم یا یک نارنگی پوست می گیرم.
می دانید محبوب ترین نویسنده من کیست؟
-
کم حوصله و بیجان هستم...
تمام دیروز را خوابیدم، فیلم تماشا کردم و کتاب خواندم. یعنی جان نداشتم کار دیگری بکنم، ولی احساس مسئولیت بیجای خودم را رها کردم که پدر چه بخورد، پسر چه بخورد. خودم را به دست بیماری سپردم. یک تکه مرغ پخته داشتیم که تنهایی خوردم.
-
آخ جون!
آخ جون! آقای شوشو دیشب با چشم های سرخ، دماغ فین فینو، صدای گرفته به خانه آمد. سرما خورده.
-
اگر برای فیلم دیدن پول می دادند، من این دو روز خوب پولی در آورده بودم!
این دو روز به صورت فشرده فیلم دیدم. چون فقط اینطوری می توانم خودم را یک جا بند کنم و تمیزکاری نکنم! در این دوره فشرده در دوره فشرده فیلم دیدن ...
-
امروز دو تا از آرزوهایم برآورده شد
امروز دو تا از آرزوهایم برآورده شد.
خدایا... هزار بار شکرت
-
با یک خانم باهوش، دانا و موثر آشنا شدم: افسی
یادتان هست که برای توزیع کتاب یک توفان فکری در سایت راه انداختیم و شما پیشنهادهای خود را نوشتید؟ چه پیشنهادهای خوبی هم بود. من دارم روی تعدادی از همان پیشنهادها فکر و کار می کنم. یکی از بهترین مجموعه پیشنهادها مال "افسی" بود. نظرات دسته بندی او به خوبی نشان می دهد که فردی حرفه ای در کار نشر و توزیع کتاب است....
-
عیدتان مبارک:)
عید شما مبارک! روزهای عید خیلی خوبه. کاش همیشه عید و شادی باشه
-
سلمانی مردانه-1
پنجشنبه آقای شوشو عصر به خانه برگشت. این یکی دو ماهه، من هر پنجشنبه عزا می گرفتم که چطوری از صبح تا شب از خانه بیرون باشم تا پسر بتواند در خانه راحت درس بخواند. چقدر کار کنم؟ چقدر تنهایی این طرف و آن طرف بروم؟ صبح پنجشنبه، به محض بیدار شدن، غذا را پختم. سایت را به روز کردم. چند تا کار به منشی ام ارجاع دادم و بعد یک جراحی داشتم که برای انجام آن به بیمارستان رفتم. بعد از جراحی به خانه برگشتم....
-
سلمانی مردانه-1
پنجشنبه آقای شوشو عصر به خانه برگشت. این یکی دو ماهه، من هر پنجشنبه عزا می گرفتم که چطوری از صبح تا شب از خانه بیرون باشم تا پسر بتواند در خانه راحت درس بخواند. چقدر کار کنم؟ چقدر تنهایی این طرف و آن طرف بروم؟ صبح پنجشنبه، به محض بیدار شدن، غذا را پختم. سایت را به روز کردم. چند تا کار به منشی ام ارجاع دادم و بعد یک جراحی داشتم که برای انجام آن به بیمارستان رفتم. بعد از جراحی به خانه برگشتم....
-
سلمانی مردانه-2
آقای شوشو گفت: "حالا که اینجا هستیم، من بروم سلمانی و موهایم را کوتاه کنم. تو برو تو ماشین بنشین."
-
سلمانی مردانه-2
آقای شوشو گفت: "حالا که اینجا هستیم، من بروم سلمانی و موهایم را کوتاه کنم. تو برو تو ماشین بنشین."
-
خبر خوب:) این بار در مورد خودم!
خواننده های قدیمی این سایت می دانند که من از صدای زنگ موبایل بدم می آمد. زیرا وقتی موبایل یک جراح به صدا درمی آید یعنی جان یک نفر در خطر است، کسی بشدت صدمه دیده یا درد زیادی دارد. زنگ خوردن موبایل یک جراح یعنی تصافی دلخراش یا حادثه ای شوم رخ داده است. پیشترها هربار موبایلم زنگ می خورد، می دانستم خبربدی به گوشم می رسد.
-
مجمع آسکولاپ ها
از من خواستید در مورد حرفه ام هم بنویسم. امروز داشتم فکر می کردم چرا در مورد جراح بودنم نمی نویسم. دیدم می ترسم در مورد این جنبه زندگی ام بنویسم. مردم از طرفی عاشق و شیفته جراحان هستند و از طرفی به شدت از آنها متنفرند! این احساسات متغیر، متناقض، تند و تیز مرا می ترساند.
"ده گام تا ثروت" آپ شد. برای مطالعه آن لازم است عضو سایت باشید.
عضویت در سایت رایگان است.
-
تاسوعا عاشورا
شهادت امام حسین (ع) را تسلیت می گویم. همه در مورد فلسفه شهادت امام و تشیع و مبارزه با ظلم می گویند و می نویسند. من دلم می خواهد در مورد...
-
گیس گلابتون چطوری لباس مهمانی می خرد؟
من لباس های مهمانی ام را همراه شوهرم می خرم. اول چند تا مغازه را به تنهایی بازدید می کنم. ظرف این مدت یا او در حال خرید لباس برای پسر است یا یا مغازه های ورزشی را تماشا می کند. وقتی یکی دو تا لباس را می پسندم،آقای شوشو را صدا می کنم و جلوی او لباس ها را می پوشم و نظرش را می پرسم.
-
گیس گلابتون چطوری لباس مهمانی می خرد؟
من لباس های مهمانی ام را همراه شوهرم می خرم. اول چند تا مغازه را به تنهایی بازدید می کنم. ظرف این مدت یا او در حال خرید لباس برای پسر است یا یا مغازه های ورزشی را تماشا می کند. وقتی یکی دو تا لباس را می پسندم،آقای شوشو را صدا می کنم و جلوی او لباس ها را می پوشم و نظرش را می پرسم.
-
دوستان عزیزم تبریک می گویم:)
می دانید که من روزنامه نمی خوانم و اخبار نگاه نمی کنم. سال های سال است که اینطوری زندگی می کنم. همیشه هم خبرهای مهم به گوشم می رسد. خبرهای جزئی هم اهمیت ندارد...
-
شما مرا امیدوار کردید
بیماری به مطب آمده است. او را معاینه کردم و به او گفتم بیماری او با دارو بهبود نمی یابد. او به جراحی نیاز دارد. با هم در مورد جراحی و بیمارستان گپ زدیم. وقتی داشت می رفت، مرا کلی دعا کرد و گفت:
-
تاتر اینتراکتیو: شهر زیبای ما
من در مورد تاتر اینتراکتیو چیزهایی خوانده بودم، ولی تا به حال در یکی از آنها شرکت نکرده بودم. تا جایی که فهمیده ام در تاتر کلاسیک، تماشاچی منفعل است. فقط تماشاگر است. بازیگرها نقش های خود را طبق دستور کارگردان اجرا می کنند. ولی در تاتر اینتراکتیو، ...
-
توچال نامه به قلم گیس گلابتون
اولین برف
واااااااااااااااااااااای! خدای من! اولین برف امسال... همین امروز که من و شوهرم عازم هتل توچال هستیم.چه شود امروز و امشب: )
با دست پر برمی گردم.
-
توچال نامه به قلم گیس گلابتون
اولین برف
واااااااااااااااااااااای! خدای من! اولین برف امسال... همین امروز که من و شوهرم عازم هتل توچال هستیم.چه شود امروز و امشب: )
با دست پر برمی گردم.
-
یلدای شما مبارک!-1
جای شما خالی، ما دیشب یلدای خود را برگزار کردیم. آن هم بدون آنکه یادمان باشد شب یلداست! ماجرا از این قرار بود که...
-
یلدای شما مبارک!-2
بعد از ناهار، آقای شوشو، کشتی کج تماشا کرد و من به سروقت وبسایت عزیزم آمدم. وقتی جلوی لپ تاب می نشینم، زمان متوقف می شود. می نویسم و می نویسم. وبگردی را چندان دوست ندارم. فقط وبلاگ های گزیده ای را می خوانم که حالم را بهتر می کنند.
-
گزارش: در کارگاه هدفگذاری ۱۳۹۲چه گذشت؟-۱
روز پنجم دی ماه ۱۳۹۲کارگاه هدفگذاری با شرکت پنجاه نفر از دوستان برگزار شد. اگر تا به حال در موردش ننوشته و گزارش را خدمت تان ارائه نکرده بودم، به دو دلیل بود. دلیل اول این بود که می خواستم به خودم استراحتی بدهم تا ذهنم دوباره تند و تیز شود. دلیل دوم که مهم تر از اولی است، این بود که می خواستم خبرنامه سایت درست شود و بعد نوشتن را شروع کنم.
-
گزارش: در کارگاه هدفگذاری ۱۳۹۲ چه گذشت؟-۳
در پایان کلاس چهل و دو نفر از دوستان برگه های نظرخواهی را تکمیل کردند. برگه ها بدون نام بود که آنها بتوانند بدون رودروایستی نظرات خود را بیان کنند.
-
غذا دادن به قوها
ما بالاخره به باغ پرندگان رفتیم!
عالی است! عالـــــــــــــــــــــــــــــــی! هرکس نرفته، سرش کلاه رفته. محوطه بزرگ، تمیز، توالت های تمیز و دارای صابون، سیستم مرتب حمل و نقل... خیلی خوب است. آفرین به فکری که این باغ را تاسیس کرده و اداره می کند.
-
غذا دادن به قوها
ما بالاخره به باغ پرندگان رفتیم!
عالی است! عالـــــــــــــــــــــــــــــــی! هرکس نرفته، سرش کلاه رفته. محوطه بزرگ، تمیز، توالت های تمیز و دارای صابون، سیستم مرتب حمل و نقل... خیلی خوب است. آفرین به فکری که این باغ را تاسیس کرده و اداره می کند.
-
جاخالی دادم!
دیروز ماشین را جایی پارک کرده بودم و داشتم وسایلم را از صندوق عقب برمی داشتم. خانمی با بی ادبی به من دستور داد که ماشین را جابجا کنم تا او بتواند ماشینش را پارک کند. نگاه کردم و دیدم فقط نیم متر جا برای حرکت دادن ماشین دارم. با آرامی به خانم گفتم که ماشین او در این نیم متر جا نمی شود. .....
-
جاخالی دادم!
دیروز ماشین را جایی پارک کرده بودم و داشتم وسایلم را از صندوق عقب برمی داشتم. خانمی با بی ادبی به من دستور داد که ماشین را جابجا کنم تا او بتواند ماشینش را پارک کند. نگاه کردم و دیدم فقط نیم متر جا برای حرکت دادن ماشین دارم. با آرامی به خانم گفتم که ماشین او در این نیم متر جا نمی شود. .....
-
چرا سخنرانی را دوست دارم، ولی از آن می ترسم؟-1
می خواهم یک اعتراف گیس گلابتونی دیگر بکنم. هروقت چیزی را اعتراف کردم، گره ای بزرگ از زندگی ام باز شده است. می خواهم برای شما تعریف کنم چرا دوست دارم جلوی جمع سخنرانی کنم و چرا اینقدر از صحبت جلوی جمع می ترسم.
-
چرا سخنرانی را دوست دارم، ولی از آن می ترسم؟-2
چرا این همه از صحبت کردن از جلوی جمع می ترسم؟
-
حال مریضم خوب است:)
بخیر گذشت! حال مریضم خوب است.
-
بهشت من روی زمین
خطاب به همسرم (همون آقای شوشو!)
-
شهردار پارک روبروی خانه ما!
چند وقتی است که من خودم را به مقام شهردار پارک جلوی خانهمان منصوب کردهام!
حالا داستان چیست؟
-
شهردار پارک روبروی خانه ما!
چند وقتی است که من خودم را به مقام شهردار پارک جلوی خانهمان منصوب کردهام!
حالا داستان چیست؟
-
اولین عیدی سال 1393
دوشنبه مطب شلوغ بود. وسط هاگیر واگیر مطب، منشیام یک لحظه داخل آمد و هفت شاخه بامبو، یک جعبه مقوایی بزرگ و یک نامه به دستم داد. به قدری سرم شلوغ بود که حتی عنوان پاکت را نخواندم. بامبوها را گوشهای گذاشتم و به کارم ادامه دادم.
-
تعطیلات محشر!
عمهای داشتم، خدا بیامرز، مثل مادر دومم بود. خیلی دوستش داشتم و دارم. یکی از زیباترین صفاتش این بود که همیشه در همه کس و همه چیز، بهترین ویژگیها را میدید. من که نشنیدم هیچوقت بدگویی یا غیبت کند، نق بزند و غرغر کند. هر سال دست کم سه ماه کنار او زندگی میکردم، پس مطمئنم نقش بازی نمیکرد. براستی زندگی و مردم را زیبا میدید. در مورد هرچی ازش میپرسیدی، با صداقت کامل میگفت: «محشر بود!» از نظر او همه چیز محشر بود: آدمها، مسافرتها، خاطرهها، مهمانیها...
-
درهم و برهم نوشت گیس گلابتون
یک- یکی از جاهای چرخ زندگی من که لنگ میزند، «دوست» است .
در دوران مجردی دوستان مجرد زیادی داشتم و زیاد مهمانی و دورهمی داشتم. پس از ازدواج بعضی از دوستان مجردم به شکل قاطعی مرا از حلقه دوستیشان خط زدند. من هم بعضیها خط زدم. در این چهار سال با چندین زوج رفت و آمد را شروع کردیم که نتیجه اصلا خوب نبود...
-
گیس گلابتون در بیست و هفتمین نمایشگاه کتاب
عجب تجربه باحالی! چقدر خوش گذشت! چقدر انرژی گرفتم. یعنی من برای یک سال آینده کوک کوکم. خدایا شکرت. الان متاسفم که چرا سال گذشته موقع رونمایی کتاب «چگونه مغناطیس پول شویم؟» به نمایشگاه نرفته بودم .
-
گردشگری با تب و اعمال شاقه!
از وسطهای هفته شروع به نق نق کردم که «هیچ جا مرا نمیبری. کپک زدم تو خونه. روزی دوازده ساعت دارم بیرون از خانه کار میکنم، آخر هفته هم دنبال خریدهای خانه میدویم. من این هفته میخواهم به دامن طبیعت بروم.»
-
گیس گلابتون در سفر!
آدمهای موفق، دکمه خاموش و روشن دارند! یعنی میدانند چه موقع باید دست از کار بکشند و استراحت کنند و پس از اینکه شارژ و سرحال شدند، دوباره مشغول به کار شدند .
-
چالوس اردیبهشت ۱۳۹۳
دوشنبه ۲۲ اردیبهشت ساعت چهار و نیم صبح از خواب بیدار شدیم و ساعت پنج صبح به جاده زدیم. جاده خلوت بود. سفری خاطره انگیز به نرمی و با آرامش آغاز شد .
-
پیامکهای مشکوک!
همانطور که میدانید یک هفتهای است سایت gisgolabetoon. com از کار افتاده و فقط سایت gisgolabetoon. ir در دسترس است. صبح داشتم با مسئولین دوگانه سایتم سروکله میزدم و خون خونم را میخورد که این پیامک از طرف آقای شوشو به دستم رسید :
-
سه روز تعطیلی خرداد ۱۳۹۳
دختر عمهای دارم که فکر میکنم روح مارکوپولو در جسم زنانه او حلول کرده است. به همه جا سفر کرده، البته گویا هنوز قطب جنوب را ندیده است. حتی داشتن یک دختر کوچولو هم او را خانهنشین نکرده است.
-
اوسا کریم! نوکرتیم!
بلندترین روز سال از راه رسید. من دارم سالروز تولدم را به تنهایی جشن می گیرم. یک هفته بیمار بودم و الان جان ندارم برای خوشگذرانی به جایی بروم. قرار بود آقای شوشو دیروز مرا به دشت شقایق ببرد، ولی من رمق نداشتم. عصر هم باید به مطب بروم چون بیماران بیچارهام یک هفته است که سرگردان ماندهاند.
-
اوسا کریم! نوکرتیم!
بلندترین روز سال از راه رسید. من دارم سالروز تولدم را به تنهایی جشن می گیرم. یک هفته بیمار بودم و الان جان ندارم برای خوشگذرانی به جایی بروم. قرار بود آقای شوشو دیروز مرا به دشت شقایق ببرد، ولی من رمق نداشتم. عصر هم باید به مطب بروم چون بیماران بیچارهام یک هفته است که سرگردان ماندهاند.
-
حکایت کنکور پسر
جمعه ششم تیرماه 1393- ساعت شش صبح
پسر آماده اولین آزمایش بزرگ زندگیاش است: کنکور!
طبق توصیههای مشاور انگیزشی بسته کوچکی شامل یک بطری آب یخ زده شکلات قرص استامینوفن دستمال چند خودکار و مداد و پاک کن آماده کرده است...
-
سفر کوش آداسی هم به پایان آمد..
سفر من و آقای شوشو به کوش آداسی به پایان رسید. چه سفر خوبی... روز اول من مدام به آقای شوشو میگفتم: «مرا نیشگون بگیر تا مطمئن بشوم که بیدارم.»...
-
هدایایی که دریافت کردم...
روز تولدم سه تا هدیه دریافت کردم که تا پایان عمر به خاطر خواهم داشت:
-
گیس گلابتون و فوتبال
تا تب و تاب فوتبال از سر مردم نیفتاده، میخواهم چند خاطره در مورد فوتبال تعریف کنم:
-
ابنسینا
شنیده بودم فیلم «طبیب» El Medico در مورد ابنسیناست. باذوق و شوق به تماشای آن نشستم...
-
ما خانه خریدیم- ۱
و همه چیز از یک تراول پنجاه هزار تومنی شروع شد !
-
ما خانه خریدیم-۲
داستان پس انداز کردن را که گفتم. خانه خریدن هم از امسال عید شروع شد. به دست و پای آقای شوشو پیچیدم:
-
ما خانه خریدیم-۳
دوشنبه بیستم مرداد آقای شوشو به من گفت :
- یک خانه دیدم. خوب است .
-
روزهای شلوغ پلوغ!
این روزها یک پای من تهران است و یک پایم بومهن. باید مطب و دو خانه را مرتب کنیم. حکایت زیر، یکی از نمونههای روزهای درهم برهم من است:
-
چرا ما به رودهن کوچ میکنیم؟
میدانم برای تعداد زیادی از شما سؤال پیشآمده که چرا ما داریم به رودهن کوچ میکنیم؟ چرا من مطب پررونق خود در غرب تهران را دارم رها میکنم و به شهرستانی کوچک نقلمکان میکنم؟ چرا کسی که ۲۵ سال اخیر در شهرک غرب زندگی کرده است، خیال دارد از تهران خارج بشود؟
-
اسباب کشی
بچه که بودم هر سه یا چهار سال خانه و شهر زندگیمان عوض میشد، ولی اسبابکشی نداشتیم. چون از یک خانه مبله به خانه مبله بعدی کوچ میکردیم. وقتی به تهران آمدیم، مادرم همه وسایل زندگی را از نو خرید. پس باز هم اسبابکشی نداشتیم. وقتی از امیرآباد شمالی به شهرک غرب رفتیم، باز هم مادرم همه چیز را یکسره نو کرد. من زیاد خانه عوض کردم، ولی اسبابکشی نداشتم.
-
اسباب کشی ما شروع شد!
اسباب کشی ما شروع شد!
-
سلامی از وسط خاک و خول ها!
سلامی از وسط خاک و خول ها!
-
دکتر شدن یا نشدن؟ مسئله این است!
عداد زیادی از شما در مورد نتیجه کنکور پسر پرسیدید و من از شما فرصت خواستم که قدری اوضاع خانهمان آرام بشود تا بتوانم بنویسم. از توجهی که به ما و به پسر دارید، سپاسگزارم.
متأسفانه رتبه پسر خوب نشد. فکر نمیکنم درست باشد رتبه او را بگویم، چون این مطلب راز اوست.
-
اگر از حال ما بپرسید...
بیش از سه هفته از اسباب کشی ما به این خانه دوست داشتنی میگذرد، ولی خانه هنوز شکل درست و حسابی ندارد و محل آسایش و آرامش نشده است. سه هفته بسیار دشواری داشتیم.
-
کوچ ما به رودهن-۱
روز اول: پنجشنبه ۲۲ شهریور
ساعت شش و نیم صبح بیدار شدم. اول پیامی کوتاه در سایت گیس گلابتون گذاشتم تا دوستان بدانند تا سه چهار روز نمیتوانم ایمیلها را جواب بدهم. بعد دوش گرفتم و آقای شوشو را بیدار کردم. کمی بعد پسر هم بیدار شد. سرپایی لقمه نان و پنیری خوردیم.
-
کوچ ما به رودهن-۱
روز اول: پنجشنبه ۲۲ شهریور
ساعت شش و نیم صبح بیدار شدم. اول پیامی کوتاه در سایت گیس گلابتون گذاشتم تا دوستان بدانند تا سه چهار روز نمیتوانم ایمیلها را جواب بدهم. بعد دوش گرفتم و آقای شوشو را بیدار کردم. کمی بعد پسر هم بیدار شد. سرپایی لقمه نان و پنیری خوردیم.
-
کوچ ما به رودهن- ۲
روز دوم :
صبح بیدار شدیم. به جای صبحانه، شیرکاکائو و نان شیرمال خوردیم و به طرف تهران راه افتادیم. باید خانه قبلی را به صاحبخانه تحویل میدادیم. پسر به خاطر تمیز نبودن آپارتمانش ناراحت بود. من به نظافتچی مطبم تماس گرفتم و او ساعت نه صبح در آپارتمان پسر بود. به همین دلیل پسر در رودهن ماند تا خانهاش تمیز شود و ما به تهران رفتیم.
-
کوچ ما به رودهن- ۲
روز دوم :
صبح بیدار شدیم. به جای صبحانه، شیرکاکائو و نان شیرمال خوردیم و به طرف تهران راه افتادیم. باید خانه قبلی را به صاحبخانه تحویل میدادیم. پسر به خاطر تمیز نبودن آپارتمانش ناراحت بود. من به نظافتچی مطبم تماس گرفتم و او ساعت نه صبح در آپارتمان پسر بود. به همین دلیل پسر در رودهن ماند تا خانهاش تمیز شود و ما به تهران رفتیم.
-
کوچ ما به رودهن- ۳
روز سوم :
قرار است عصر به تهران بروم و دو ساعتی مطب باشم و برگردم. اگر میشد این هفته آخر مطب را تعطیل میکردم، ولی باید کسانی را که جراحی کردهام، جمع و جور کنم. قول دادهام. صاحبخانه مطبم برای پرداخت بیست و پنج میلیون پولم بازی درآورده است. خدا به خیر کند .
-
کوچ ما به رودهن- ۳
روز سوم :
قرار است عصر به تهران بروم و دو ساعتی مطب باشم و برگردم. اگر میشد این هفته آخر مطب را تعطیل میکردم، ولی باید کسانی را که جراحی کردهام، جمع و جور کنم. قول دادهام. صاحبخانه مطبم برای پرداخت بیست و پنج میلیون پولم بازی درآورده است. خدا به خیر کند .
-
تبریک! تبریک!
بالاخره اولین باران پاییزی بارید و پاییز به شکل رسمی در روز عید غدیر آغاز شد. من عید غدیر و اولین بارش پاییزی را به همه شما تبریک میگویم .
-
ماجراهای من و مانتو و کفش و خیلی چیزهای دیگه
با تماشای فیلمهای کارگاه «هدفگذاری» سال ۱۳۹۲ متوجه شدم هنوز دارم مانتوی سال گذشته را میپوشم و کفش سال گذشته را به پا دارم. اعتراف میکنم در خرید لباس اهمالکار هستم. تا وقتی کف کفشم ور نیاید یا مانتویم بکلی رنگ و رو رفته نشود، به ذهنم نمیرسد باید کفش و لباس نو بخرم.
-
تعزیه عاشورا
سال ۱۳۵۴ یا به قول آن زمان، سال ۲۵۵۴. شوشتر. هفت ساله بودم. اوریون گرفته بودم. تبم قطع شده بود، ولی اجازه نداشتم راه بروم. میگفتند کسی که اوریون دارد اگر راه برود، نازا میشود. عاشورا بود. پدربزرگم مرا بر شانهاش نشاند و با هم به تماشای دسته رفتیم. دسته بود؟... نه! یک لشگر کامل بود.
-
ماجراهای تهیه و تدارک کارگاه هدفگذاری-۱
از کشتی گرفتنهایم برای برپایی این کارگاه بگویم. از کجا شروع کنم؟؟؟
-
ماجراهای تهیه و تدارک کارگاه هدفگذاری-۲
پنجشنبه ۲۲ آبان
صبح با بدن درد از خواب بیدار شدم و با احساس بد این که امروز باید برای چیدن فرهنگسرا جان بکنم و ساعتها دعوا کنم. دیدم اینطوری نمیتوانم یک روز زیبای پاییزی را شروع کنم. کمی نرمش کردم. برنامه کاری روزم را مرور نمودم و جلوی هر کدام نوشتم: «سپاسگزارم که این کار به سادگی و عالی انجام شد!»
-
گیس گلابتون، دست به یقه با تکنولوژی!
خانه پدری من در شهرک غرب، خانه زیبایی است، ولی ۲۵ سال پیش ساخته شده و از بسیاری از فناوریهای جدید خانه سازی بی بهره است. مثل آسانسور، چراغهای حسگر، پنجره دوجداره. از وقتی ازدواج کردم هم در خانه نوساز اقامت نداشتم. به همین دلیل باز هم با چنین تکنولوژی هایی بیگانه مانده بودم.
-
رژیم میگیریم! آی رژیم میگیریم!
من و آقای شوشو در دوران آشنایی تصمیم گرفتیم برای زمان جشن عروسی هیکلی زیبا داشته باشیم. به همین دلیل همراه یکدیگر به کلاس رژیم غذایی رفتیم و حسابی وزن کم کردیم و کلی خوش هیکل شدیم. تماشای عکس روز عروسی مان به ما انرژی و شادابی میدهد.
-
یلدای ۱۳۹۳
شب یلدای امسال مصادف با رحلت رسول خدا بود. به همین دلیل برای ما حال و هوای جشن همیشگی را نداشت. آقای شوشو روزه گرفت. وقتی روزه میگیرد، بی حال و بی رمق است. گوشه ای کز میکند. بیشتر اوقات خواب است. بداخلاق و بهانه گیر هم میشود. به همین دلیل من از خانم نظافتچی خواستم برای تمیزکاری بیاید. روز تعطیل و گشت و گذار که نبود، دست کم خانه تمیز شود.
-
سفری معلق بین دو سال: ۲۰۱۵-۲۰۱۴ (شماره یک)
باز هم یک سفر کاری. سعی کردم آقای شوشو را همراه خودم بکنم ولی او علاقه ای به شرکت در این سفر نداشت. دفعه قبل مرا تا به محل برگزاری کارگاه برد ولی این بار نمیتوانست. من هم دلم نمیخواست با آن وضعیت دشوار مرا برساند و برگرداند. آن روز به من خیلی خوش گذشت ولی همسرم به خاطر کله شقی و استراحت نکردن نزدیک بود در جاده کشته شود .
-
سفری معلق بین دو سال: ۲۰۱۵-۲۰۱۴ (شماره دو)
سفر با اتوبوس عالی بود. همسرم تلفن کرد. پرسید: "کجا هستی؟" من نمیدانستم. داشتم خودم را براش لوس میکردم میگفتم یه جایی که چند تا درخت داره و یه تیکه ابر. خانمی که در صندلی جلو نشسته بود برگشت و بهم گفت کجا هستیم. عزیزان دل! اگر مکالمه کسی را گوش ایستادهاید دستکم به روی خودتان نیاورید !
-
سفری معلق بین دو سال: ۲۰۱۵-۲۰۱۴ (شماره سه)
وقتم را طوری تنظیم کرده بودم که قبل از تاریکی به شهر مورد نظرم برسم. وقتی وارد محل اقامتم شدم به مسئولین کمپ گفتم حولهام را جا گذاشتهام. آنها لطف کردند و برایم حوله تهیه کردند. وقتی برای یک حوله پرپری قهوه ای بدرنگ چهل هزار تومان پرداخت کردم، فوری به آقای شوشو زنگ زدم و گفتم :
-
سفری معلق بین دو سال: ۲۰۱۵-۲۰۱۴ (شماره چهار)
از خوشیهای سفر گفتم. از ناخوشیهایش هم بگویم. من دوشنبه رودهن را ترک کردم. آقای شوشو از سه شنبه با تب و بدن درد در رختخواب افتاد. بقدری از شنیدن این خبر پریشان شدم که دوستان پرسیدند: "چی شده؟" و من زدم زیر گریه !
-
جاده میخواند مرا هر دم به خویش...
به جاده زدیم تا جایی جدید را کشف کنیم. وارد جادهای کوهستانی شدیم و در پیچواپیچ جاده پیش رفتیم. آقای شوشو دلش میخواست به جاده همیشگی برگردیم. بهش گفتم: "برای چند لحظه فکر کن مارکوپولو هستی. تو قدم به سرزمینی ناشناخته گذاشتهای و میخواهی جهانی تازه را بشناسی...
-
ساری- کیاسر- باداب سورت-1
دلم میخواست آخر هفته به جایی برویم که تا به حال نرفتهایم. یک مکان خاص مورد نظرم است. وقتی آنجا را به آقای شوشو معرفی کردم، گفت: احساس خوبی نسبت به این سفر ندارد. همانطور که میدانید همسرم در سفر بسیار محتاط است و فقط به جاهایی میرود که از مقبولیت آن اطمینان کامل داشته باشد. به خوش بینی من هم هیچ اعتمادی ندارد. دوستانی که سفرنامه هندیجان نامه را خواندهاند، بخوبی از تفاوت دیدگاه من و آقای شوشو در مورد سفر باخبرند .
-
ساری- کیاسر- باداب سورت-2
آقای شوشو از ذوق سفر از ساعت چهار صبح بیدار بود. مرا ساعت پنج صبح بیدار کرد . جمع و جور کردیم و ساعت شش صبح راه افتادیم. تصور کنید در جاده باشید و پیش چشمتان آفتاب طلوع کند... آسمان اول نقرهای میشود، بعد نارنجی و سپس طلایی و یکباره آبی میگردد و همه این معجزه ظرف چند ثانیه رخ میدهد... در سکوت پیش رفتیم .
-
ساری- کیاسر- باداب سورت-3
بعد از ناهار گفتم: میخواهم بخوابم .
آقای شوشو گفت: من میخواهم به جنگل بروم !
خدای من! یعنی ساعت بیولوژیک دو نفر این همه فرق میکند؟
چنان وا رفتم که دلش برای من سوخت. گفت: خب... بریم بخوابیم .
-اگر تو خوابت نیاید که عمرا نمیگذاری من بخوابم
-
ساری- کیاسر- باداب سورت-4
شب چنان خوابیدیم که انگار یک جفت خرس به خواب زمستانی فرو رفتهاند. همانطور که تعریف کردم من یک بار از روی تخت به زمین افتادم. گویا پتوی دونفره را مرتب از روی آقای شوشو میکشیدم و همه آن را دور خودم میپیچیدم. آن طلفک بیچاره بدون لحاف مانده بود. با تمام این تفاصیل، خوابی عمیق و شیرین را تجربه کردیم .
-
ساری- کیاسر- باداب سورت-5
راه خاکی بود، ولی خوب کوبیده شده بود. ما بودیم و ما و تپههای زیبا و آسمان بلند. کنار جاده ایستادیم و چای، قهوه، شیرینی و پرتقال خونی خوردیم. آقای شوشو در صحرا قضای حاجت کرد. بهش گفتم: "از بس با من گشتی حسابی لات شدهایها. این اولین باری است که چنین حرکتی از تو سر میزند." کلی خندید.
-
ساری- کیاسر- باداب سورت-6
در پمپ بنزین بستنی و یخمک گرفتیم تا گرمازدگیمان کاهش یابد. باورتان میشود آدم در زمستان گرمازده شود؟ ما شدیم. البته خیلی خفیف .
-
دوشنبه، تلخ و شیرین
من همیشه چشم به راه دوشنبه هستم، زیرا دوشنبهها از هفت دولت آزادم.
-
جشن تولد مجله راز
چهارشنبه، بیستم اسفند، جشن تولد سه سالگی مجله راز بود. از نویسندگان مجله برای شرکت در مجله دعوت به عمل آمده بود. من از دعوت آنها بسیار خوشحال شدم، ولی به آقای شوشو گفتم:
-
شاد بودن، وظیفه ماست!
می دانم پست آخر سال را گذاشتهام، ولی دلم نیامد این خاطرات را درج نکنم
-
شاد بودن، وظیفه ماست!
می دانم پست آخر سال را گذاشتهام، ولی دلم نیامد این خاطرات را درج نکنم
-
۲۹ اسفند سال 93
تا ده صبح در خوابی عمیق و دلنشین هستم. وقتی بیدار میشوم، میفهمم باران میآید. مدتی پشت پنجره به تماشای باران میایستم. آقای شوشو چای گذاشته، میز صبحانه را چیده و دارد کتاب میخواند.
-
حکایت روز اول تا پنجم عید 1394
ما تا لحظه تحویل سال بیدار نشستیم. من و پسر فیلم زیبای Boyhood تماشا میکردیم و آقای شوشو پایین پای من دراز کشیده بود و چرت میزد. فیلمبرداری این فیلم، دوازه سال طول کشیده است. من در مورد این فیلم خواهم نوشت، چون محور اصلی فیلم "پدران ناتنی" است.
بالاخره سال تحویل شد و هدیهها را رد و بدل کردیم. به یکدیگر سال مبارکی گفتیم و خوابیدیم.
-
جهانگردان نه چندان کوچولو!
آقای شوشو قول داد روز جمعه مرا به دیدن لاسم ببرد. مثل همیشه من ذوقزده پای کامپیوتر نشستم تا در مورد مقصدمان کسب اطلاع کنم. با خواندن این مطلب نمیدانستم گریه کنم یا بخندم:
-
یک اعتراف بزرگ!
در طول تعطیلات متوجه یک تناقض فکری بزرگ در خودم شدم. خیال دارم این تناقض را رها کنم. آن را اینجا می نویسم و اعتراف می کنم، زیرا هربار می نویسم، گره ای بزرگ از زندگی ام باز می شود.
-
آخر هفته بهاری
پنجشنبه 27 فروردین: امروز جلسه پنجم حلقه هدف برگزار میشود. ساعت هشت صبح از خواب بیدار میشوم. دوش میگیرم، صبحانه میخورم و ساعت نه صبح در دفتر حضور دارم.
-
آخر هفته بهاری
پنجشنبه 27 فروردین: امروز جلسه پنجم حلقه هدف برگزار میشود. ساعت هشت صبح از خواب بیدار میشوم. دوش میگیرم، صبحانه میخورم و ساعت نه صبح در دفتر حضور دارم.
-
یک دندانم رفت...
دو سه ماه پیش دندانم درد گرفت. درد گنگی بود. شبیه به زخمی در لثه. آقای شوشو نگاهی به دهانم انداخت و گفت: کنار یکی از دندانهایت قدری قرمز است. فکر کردم شاید با بی دقتی مسواک زدهام و لثه را زخمی کردهام. دو روز ژلوفن خوردم و درد آرام شد. موضوع را از یاد بردم.
-
مراقبه در طبیعت
با طبیعت یکی شدیم و اجازه دادیم ما را با خود ببرد...
-
انضباط و پشتکار، کلید موفقیت است!
خیلیها از من میپرسیدند چطور این همه پشتکار داری؟ چطور این همه منظم و پیگیر هستی؟ من جوابی برای سؤال آنها نداشتم. چون یادم نبود چطوری شد آدم منظمی شدهام.
-
آیا مرغ آمین این دور و وراست؟!
مجلهها را ورق میزنم و مصاحبهها را میخوانم. آه میکشم. دلم میخواهد یک نفر با من هم مصاحبه کند. آرزو بر جوانان و میانسالان و پیران که عیب نیست.
-
پنج روز تایم اوت-1
در حال ثبت نام برای گردهمایی هستیم. تیم بسیار خوبی تشکیل دادهایم. افراد تیم باهوش، توانا، خلاق و مسیولیت پذیر هستند. ولی حضور من در این زمان ضروری است. در هنگام ثبت نام ممکن است مسایلی پیش بینی نشده اتفاق بیفتد.
-
پنج روز تایم اوت-2
امروز صبح آقای شوشو برایم آرزوی سفری سلامت و شاد کرد و قول داد در طول این پنج روز حسابی مواظب خودش باشد.
-
پنج روز تایم اوت-3
انگار وقت رفتن است. ببینم میتوانم چمدانم را به اتوبوس بدهم و به دستشویی بروم؟! بله! گیس گلابتون و داستان توالت. در مود وضعیت توالت اینجا هم خوهم نوشت. فعلاً بگویم ترمینال، تمیز، خنک است. حتی جایگاهی رایگان برای اتاق مادر و کودک دارد که مادران بتوانند پوشک بچه را عوض کنند و به کودکشان شیر بدهند.
-
پنج روز تایم اوت-4
روز دوم، 24 اردیبهشت:
صبح زود بیدار میشوم که وضعیت ثبت نامها و سایت را بررسی کنم. اینجا وای فای عمومی دارد، ولی فقط ساعت پنج تا شش صبح میتوانم از وای فای استفاده کنم. بقیه ساعات روز، همه دارند از آن استفاده میکنند و سرعت اینترنت به شکل دردناکی پایین است.
-
پنج روز تایم اوت-5
روز آخر، یکشنبه 27 اردبیهشت:
تلفنی بلیت اتوبوس رزرو کردم. صبحانه خوردم. با دوستان عزیزم خداحافظی کردم، با آژانس به ترمینال مسافربری رفتم سوار اتوبوس شدم. وقتی بعد از تونل کندوان دم آش فروشی ایستادیم، کلی خوشحال شدم. آخ جون! این بار میتوانم آش بخورم...
-
پنج روز تایم اوت-6
فکر میکنید بزرگترین دستاورد این سفر چه بود؟
بزگترین دستاورد این سفر، آموختن سرسره سواری بود!
-
دالان بهشت
جلسه ششم حلقه هدف است. حیفم میآید که شش ماه است دوستان هر ماه به دماوند میآیند، ولی بجز باغ بغل دفتر، جایی از این سرزمین زیبا را ندیدهاند. قرار گذاشتیم، امروز در میان طبیعت باشیم.
-
میخوام برم کوه ... شکار آهو ...
چند بار به آقای شوشو گفت بودم:
- من حتم دارم اینجا گروه کوهنوردی و طبیعتگردی دارد. بیا پیدای شان کنیم . این دور و بر پر از جاهای زیبا و ناشناخته است.
-
سه روز تعطیلات خرداد 94
عجب تعطیلاتی بود. به به! با توجه به پست قبلی که نوشته بودم چطوری دارم با زندگی کشتی میگیرم، خیلی نیاز به این تعطیلات داشتم.
-
روز کنکور پسر
بالاخره از راه رسید. کنکور را می گویم. جوان کنکوری داشته باشید، می دانید چه روزی است. من خدا خدا میکردم حوزه امتحانی در رودهن باشد، ولی…
-
روز کنکور پسر
بالاخره از راه رسید. کنکور را می گویم. جوان کنکوری داشته باشید، می دانید چه روزی است. من خدا خدا میکردم حوزه امتحانی در رودهن باشد، ولی…
-
شرح جشن تولد امسال من-1
تصمیم گرفتهام دیگر سالهای عمرم را نشمرم. نه این که از پیری یا مرگ وحشت داشته باشم، بلکه برای این مهم نیست چند ساله هستم. من در قلبم هنوز یک دختربچه پنج ساله و یا یک جوان هجده ساله هستم. جسمی که در آینه میبینم فقط نقابی است روی روح من.
-
شرح جشن تولد امسال من-2
ساعت یازده نیم شده بود و بالاخره مغازههای میلاد نور لطف کرده و باز شده بودند. ولی آن مغازه لباس خانه... دیگر به سراغشان نخواهم رفت. سه تا خانم نشستهاند تلویزیون نگاه میکنند، دهانشان پر از شیرمال است و زورشان میآید حرف بزنند.
-
کشف جدید من: کتابخانه رودهن عجب جای توپیه!
بالاخره دوشنبه طلایی از راه رسید و من توانستم آن را تعطیل کنم. فکر میکنید کجا رفتم؟
کتابخانه! و فکر میکنید چه کتابی به امانت گرفتم؟ شرلوک هلمز! بهههههههله!
-
توافق هسته ای را تبریک می گویم!
توافق هسته ای را تبریک می گویم!
همانطور که می دانید این سایت کاری با سیاست ندارد، ولی من از هر فرصتی برای تبریک گفتن به شما و خودم استفاده میکنم. تبریک! تبریک و باز هم تبریک!
-
اولین دیدار من با مرگ
نخستین باری که با فرشته مرگ سر یک میز نشستم، بیست و دو سال داشتم. مرگ چه کسی؟ مرگ دخترکی ده ساله
-
اولین دیدار من با مرگ
نخستین باری که با فرشته مرگ سر یک میز نشستم، بیست و دو سال داشتم. مرگ چه کسی؟ مرگ دخترکی ده ساله
-
مهمانی افطار مجله راز-1
چند روز داشتم یکی تو سر خودم میزدم و یکی تو سر سایت که یک پیامک برام رسید. من موقع کار کردن، موبایلم را بیصدا میکنم تا تمرکزم بهم نخورد. یک ساعت و نیم با تمرکز کار میکنم، بعد پانزده دقیقه استراحت میکنم.
-
مهمانی افطار مجله راز-2
من هر روز ساعت پنج شش از دفتر خارج میشوم. البته به خاطر این که خودم را هلاک نکنم، تازگی ساعت را روی 16:45 تنظیم کردهام. اینطوری یک ربع قبل از پنج متوجه میشوم وقت جمع و جور و رفتن به خانه است.
-
همسایه جدید ما
ساختمان ما هفت طبقه است و هر طبقه سه واحد دارد. ما در طبقه پنجم ساکن هستیم. در طبقه ما، سایر واحدها خالی بود. تازگیها از واحد مجاور ما صدای دریل و چکش میآمد. حدس زدم قرار است همسایه دار شویم.
-
گیس گلابتون، نقشه و نقشه خوانی!
میانهام با نقشه خوب است. از جهت یابی و پیدا کردن شمال و جنوب مکانی که در آن واقع میشوم تا حدی سر در میآورم. از وقتی یادم میآید پدرم نقشه ای برجسته و زیبا از کشوری به شکل گربه ای ملوس در اتاقم آویزان کرده بود و...
-
از تنگه واشی چه خبر؟
البرز در یک جا ترک برداشته است: تنگه واشی
در روزگار گذشته، این تنگه، راه دسترسی به شمال ایران بود. کالاها بر پشت قاطر از اینجا به شمال ایران حمل میشده و برعکس. در این تنگه یک رودخانه کوچک جریان دارد. برای گذشتن از تنگه باید به میان آب بزنید.
-
زندگی شگفت انگیز دانیل استیل، نویسنده معروف
دانشجو بودم، هجده نوزده ساله. یک کتابفروش کتاب پیمان عشق اثر دانیل استیل را به من معرفی کرد و گفت عاشق این کتاب میشوی. از کتاب خوشم نیامد، زیرا میدانستم اگر صورت یک نفر به شکلی هولناک بسوزد، هرگز به کمک جراحی پلاستیک، ظاهری طبیعی پیدا نمیکند، چه رسد آن که به زیبارویی بی مانند تبدیل شود.
-
گیاهخواری، آری یا نه؟-2
زمانی که تصمیم جدی گرفتم ازدواج کنم، متوجه شدم گیاهخوار بودنم باعث کلی سوتفاهم و مشکل میشود. درست نمیدانم چرا، ولی انگار آقایان وحشت میکردند مبادا برایشان غذای گوشتی نپزم و آنها را مجبور کنم گیاهخوار شوند.
-
گزارش جلسه هماهنگی کارگاه چتری در برابر باران انتقاد
آنچه در جلسه هماهنگی کارگاه چتری در برابر باران انتقاد، گذشت
+
یک فایل صوتی
-
پیامی از دنیای دیگر
کیف نقاشیام را باز کردم تا کاغذهای زیادی را دور بریزم که یک مرتبه تعدادی از یادگاریهای عزیزم را پیدا کردم و یکی از آنها باعث شد من و منشیام چند دقیقه ای اشک بریزیم. میخواهید بدانید چرا اشک ریختیم؟ حوصله خواندن یک قصه پرغصه را دارید؟
-
پیامی از دنیای دیگر
کیف نقاشیام را باز کردم تا کاغذهای زیادی را دور بریزم که یک مرتبه تعدادی از یادگاریهای عزیزم را پیدا کردم و یکی از آنها باعث شد من و منشیام چند دقیقه ای اشک بریزیم. میخواهید بدانید چرا اشک ریختیم؟ حوصله خواندن یک قصه پرغصه را دارید؟
-
آنچه در کارگاه "چتری در برابر باران انتقاد!" گذشت
کارگاه "چتری در برابر باران انتقاد" روز جمعه سی ام مرداد برگزار شد...
-
روز پزشک مبارک:)
روز پزشک را به همه همکاران عزیزم، تبریک می گویم.
-
دختر افغانی من-1
مادرم داشت می گفت خیال دارد یکی از دختران بااستعداد فامیل را حمایت کند تا او بتواند به دانشگاه برود و درس حقوق بخواند. من سری به نشانه تایید تکان دادم. آن دختر، بسیار باهوش و بااستعداد است و خوشحالم زندگی خیال دارد به او شانسی اضافی بدهد.
-
دختر افغانی من-2
او یک دختر باهوش داشت. همان که در دوماهگی یتیم شده بود. چه دختر باهوش، مودب و مسئولی بود. از دختران همسن خود، خیلی خیلی بهتر.
-
دارم عادتهای خوبی کسب می کنم-1
دارم عادتهای خوبی در خودم ایجاد میکنم.
همانطور که قبلاً برای شما نوشتم، چند ماه اخیر مجبور شدم روال ده دوازده ساله زندگیام را عوض کنم. هنوز زندگیام کاملاً روی چرخ نیفتاده است، ولی تعداد روزهای هفته که شادمان و خوشحالم دارد کم کم زیاد میشود.
-
دارم عادتهای خوبی کسب می کنم-2
برایان تریسی میگوید:
شکل گرفتن عادتها بد، ساده است. ولی زندگی با عادتهای بد، بسیار دشوار است.
-
گیس گلابتون به سیرک میرود!-1
یک سیرک به رودهن آمده، آن هم در چند قدمی خانه ما. دیدن چادر سیرک مرا به سالهای دور برد:
-
گیس گلابتون به سیرک میرود!-2
وسط برنامه یک آقایی از میان تماشاچیها وارد صحنه شد. به نظر میآمد مست باشد. او را از صحنه بیرون کردند. ولی باز هم به صحنه هجوم آورد.
-
گیس گلابتون به سیرک میرود!-3
اول از همه بگویم اسم سیرک "ستاره ایرانیان" است. میخواهم اسم سیرک در اینجا ثبت شود تا به این وسیله از زحمات مسئولین آن تشکر کرده باشم.
-
گیس گلابتون به سیرک میرود!-4
بالاخره انتظار تمام شد و ما وارد سالن سیرک شدیم. چه نمایش زیبا و مهیجی. عالی بود.
-
نور الهام و دفترچه جیمی و خیلی چیزهای دیگه-1
کتابهای خانم لوسی مونتگمری شادی بخش است. کتابهایی مثل:
• آن شرلی
• امیلی دختر درههای سبز
• داستانهای جزیزه
-
نور الهام و دفترچه جیمی و خیلی چیزهای دیگه-2
کلمه ای در این کتابها زیاد تکرار میشود "نور الهام" است. نور الهام حس و حالی است که امیلی را فرا میگیرد تا بنویسد.
-
دفترچه جادویی من-1
من یک دفترچه دارم که همیشه همراهم است. از صبح تا شب هر کاری کا انجام میدهم در آن مینویسم. البته در واقع من یک سلسله دفترچه برای واقعه نگاری دارم. هر وقت یک دفترچه تمام میشود روی جلدش تاریخ شروع و پایان واقعه نگاری را مینویسم و بایگانی میکنم.
-
دفترچه جادویی من-2
می دانم الان عده ای از خانمهای مجرد ناراحت میشوند و می گویند چرا همهاش تو کوتاه میآیی؟ چرا همسرت عادتهایش آ تغییر نمیدهد و تو باید سختی بکشی؟
-
با آخرین روزهای تعطیلات تابستانی خود چه کردید؟
من از دو روز آخر تابستان حسابی استفاده کردم. خدای من! حسابی!
-
برنامه پاکسازی روح در سال 1394 چطور پیش رفت؟
من به صورت طبیعی آدم پرانرژی و شادابی هستم، ولی مدتی بود تقریباً هر دو سه هفته یکبار از شدت کمبود انرژی از صبح تا شب در رختخواب بودم. اول فکر کردم به خاطر شیوه جدید کار کردنم است. تصور میکردم بدنم در مقابل عادتهای جدید مقاومت میکند.
-
کمد پاییزی گیس گلابتون
نه! نه! این پست در مورد مد و فشن نیست. این مد در مورد استفاده عالی از زمان است، در مورد شادی و موفقیت شما.
-
کمد پاییزی گیس گلابتون
نه! نه! این پست در مورد مد و فشن نیست. این مد در مورد استفاده عالی از زمان است، در مورد شادی و موفقیت شما.
-
کمد پاییزی گیس گلابتون
نه! نه! این پست در مورد مد و فشن نیست. این مد در مورد استفاده عالی از زمان است، در مورد شادی و موفقیت شما.
-
دوبی 1392- بخش اول
من و آقای شوشو به یکدیگر قول دادیم، این سفر بهترین سفر زندگیمان باشد. قرار گذاشتیم با کمال احترام و محبت با هم رفتار کنیم. هرکس سر دعوا و بگومگو را باز کند، پنجاه هزار تومان جریمه بشود.
-
دوبی 1392- بخش اول
من و آقای شوشو به یکدیگر قول دادیم، این سفر بهترین سفر زندگیمان باشد. قرار گذاشتیم با کمال احترام و محبت با هم رفتار کنیم. هرکس سر دعوا و بگومگو را باز کند، پنجاه هزار تومان جریمه بشود.
-
دوبی 1392- بخش دوم
آقای شوشو معتقد بود من در نمایشگاه خسته میشوم. به جای آمدن به نمایشگاه، میتوانم به مراکز خرید بروم. دیدم اصلا خوشم نمیآید از کار به این مهیجی کنار گذاشته بشوم. به همین دلیل...
-
دوبی 1392- بخش دوم
آقای شوشو معتقد بود من در نمایشگاه خسته میشوم. به جای آمدن به نمایشگاه، میتوانم به مراکز خرید بروم. دیدم اصلا خوشم نمیآید از کار به این مهیجی کنار گذاشته بشوم. به همین دلیل...
-
دوبی 1392- بخش سوم
دوشنبه هفت بهمن ۱۳۹۲- عصر
-
دوبی 1392- بخش سوم
دوشنبه هفت بهمن ۱۳۹۲- عصر
-
دوبی 1392- بخش چهارم
سه شنبه هشتم بهمن ماه ۱۳۹۲
صبح نتوانستم از جام بلند بشوم و رضایت دادم آقای شوشو به تنهایی به نمایشگاه برود. دیدم اگر بخواهم همراهش بروم بیشتر مزاحم او هستم، چون نمیتوانم راه بروم. جان نداشتم. با هم صبحانه خوردیم. او رفت و من ماندم یک صبح آزاد .
-
دوبی 1392- بخش چهارم
سه شنبه هشتم بهمن ماه ۱۳۹۲
صبح نتوانستم از جام بلند بشوم و رضایت دادم آقای شوشو به تنهایی به نمایشگاه برود. دیدم اگر بخواهم همراهش بروم بیشتر مزاحم او هستم، چون نمیتوانم راه بروم. جان نداشتم. با هم صبحانه خوردیم. او رفت و من ماندم یک صبح آزاد .
-
دوبی 1392- بخش پنجم
چهارشنبه نهم بهمن ماه ۱۳۹۲
-
دوبی 1392- بخش پنجم
چهارشنبه نهم بهمن ماه ۱۳۹۲
-
اصفهون، نصف جهون-1
سلام و صد سلام! من و آقای شوشو برگشتیم. این سفر، بهترین مسافرتی بود که تا به حال در کنار همسرم داشتم. من دهنم را بستم و به جای راهنمایی و غر زدن، اجازه دادم همسرم تصمیم بگیرد و انتخاب کند. انتظار هم نداشتم که تصمیمات او عالی و بدون نقص باشد، چون تصمیم بدون نقص وجود ندارد، حتی اگر خودم تصمیم گیرنده باشم.
-
اصفهون، نصف جهون-1
سلام و صد سلام! من و آقای شوشو برگشتیم. این سفر، بهترین مسافرتی بود که تا به حال در کنار همسرم داشتم. من دهنم را بستم و به جای راهنمایی و غر زدن، اجازه دادم همسرم تصمیم بگیرد و انتخاب کند. انتظار هم نداشتم که تصمیمات او عالی و بدون نقص باشد، چون تصمیم بدون نقص وجود ندارد، حتی اگر خودم تصمیم گیرنده باشم.
-
اصفهون، نصف جهون-2
چهارشنبه: آقای شوشو به قدری خسته بود که برای نماز صبح هم بیدار نشد. راه اصفهان کویری است. من از کودکی مسافر جاده های ایران بوده ام. می دانم که بهتر است آفتاب نزده به جاده کویری زد تا گرمازده نشوی. ولی آقای شوشو ساعت یک صبح خوابیده بود و حق داشت که نتواند از جا برخیزد.
-
اصفهون، نصف جهون-2
چهارشنبه: آقای شوشو به قدری خسته بود که برای نماز صبح هم بیدار نشد. راه اصفهان کویری است. من از کودکی مسافر جاده های ایران بوده ام. می دانم که بهتر است آفتاب نزده به جاده کویری زد تا گرمازده نشوی. ولی آقای شوشو ساعت یک صبح خوابیده بود و حق داشت که نتواند از جا برخیزد.
-
اصفهون، نصف جهون-3
پنجشنبه صبح باز هم از شدت ذوق زدگی از ساعت هفت بیدار بودم و نمی دانستم که با ذوق مرگی ام چه بکنم! سر ساعت نه صبح در میدان نقش جهان بودیم.
-
اصفهون، نصف جهون-3
پنجشنبه صبح باز هم از شدت ذوق زدگی از ساعت هفت بیدار بودم و نمی دانستم که با ذوق مرگی ام چه بکنم! سر ساعت نه صبح در میدان نقش جهان بودیم.
-
اصفهون، نصف جهون-4
با دستانی پر از خرید به هتل برگشتیم. ساعت چند است؟ دو بعداز ظهر! یعنی من و آقای شوشو پنج ساعت در میدان نقش جهان بودیم. اصلا گذشت زمان را هم حس نکردیم. دوش گرفتیم و لباس عوض کردیم و برای خوردن بریانی به راه افتادیم. آقای شوشو که از من شنیده بود بریانی را از جگر سفید درست می کنند، گفت که حاضر به خوردن آن نیست. فقط برای خودم بریانی بگیرم.
-
اصفهون، نصف جهون-4
با دستانی پر از خرید به هتل برگشتیم. ساعت چند است؟ دو بعداز ظهر! یعنی من و آقای شوشو پنج ساعت در میدان نقش جهان بودیم. اصلا گذشت زمان را هم حس نکردیم. دوش گرفتیم و لباس عوض کردیم و برای خوردن بریانی به راه افتادیم. آقای شوشو که از من شنیده بود بریانی را از جگر سفید درست می کنند، گفت که حاضر به خوردن آن نیست. فقط برای خودم بریانی بگیرم.
-
اصفهون، نصف جهون-5
جمعه صبح که بیدار شدم، موضوع برایم واضح و روشن شده بود. تازه فهمیدم که داستان چیست. انگار ابری از جلوی خورشید حقیقت کنار رفت.
-
اصفهون، نصف جهون-5
جمعه صبح که بیدار شدم، موضوع برایم واضح و روشن شده بود. تازه فهمیدم که داستان چیست. انگار ابری از جلوی خورشید حقیقت کنار رفت.
-
ایستگاه هفت توچال
شرح ماجرای یک شب اقامت در هتل توچال و چند عکس
-
ایستگاه هفت توچال
شرح ماجرای یک شب اقامت در هتل توچال و چند عکس
-
کویر مرنجاب-1
چند سال پیش سه روز به کویر رفتم. چنان خاطرات زیبایی از آن اقامت بر ذهنم نقش بست که به خود گفتم از این پس هروقت مردم به شمال و کنار دریا می روند، من به سوی مرکز ایران و کویر خواهم رفت. متاسفانه پس از ازدواج ...
-
کویر مرنجاب-1
چند سال پیش سه روز به کویر رفتم. چنان خاطرات زیبایی از آن اقامت بر ذهنم نقش بست که به خود گفتم از این پس هروقت مردم به شمال و کنار دریا می روند، من به سوی مرکز ایران و کویر خواهم رفت. متاسفانه پس از ازدواج ...
-
کویر مرنجاب-2
ساعت سه بعدازظهر به تپه های شن های روان رسیدیم. زیر آفتاب تند شروع به پیاده روی کردیم. من مدام نوشته های پائیلو کوئلو را به خاطر می آوردم که می گفت: "صحرا زیباست و بسیار بیرحم. تنها زمان صحرا رفتن، صبح زود و هنگام غروب است." تک تک کلمات او را در مورد گرمازدگی و مارهای خطرناک در ذهن مرور کردم.
-
کویر مرنجاب-2
ساعت سه بعدازظهر به تپه های شن های روان رسیدیم. زیر آفتاب تند شروع به پیاده روی کردیم. من مدام نوشته های پائیلو کوئلو را به خاطر می آوردم که می گفت: "صحرا زیباست و بسیار بیرحم. تنها زمان صحرا رفتن، صبح زود و هنگام غروب است." تک تک کلمات او را در مورد گرمازدگی و مارهای خطرناک در ذهن مرور کردم.
-
کویر مرنجاب-3
به کارونسرای عباسی برگشتیم. ساعت پنج بعداز ظهر بود. آفتاب از حدت افتاده بود و هوا داشت مطبوع و دلپذیر می شد. این ماشین های چهارچرخ اسم شان چیست؟ از این ها که روی شن می شود با آنها رانندگی کرد؟ حالا هر اسمی که دارند، یک پیست برای ماشین سواری بود ...
-
کویر مرنجاب-3
به کارونسرای عباسی برگشتیم. ساعت پنج بعداز ظهر بود. آفتاب از حدت افتاده بود و هوا داشت مطبوع و دلپذیر می شد. این ماشین های چهارچرخ اسم شان چیست؟ از این ها که روی شن می شود با آنها رانندگی کرد؟ حالا هر اسمی که دارند، یک پیست برای ماشین سواری بود ...
-
فیلم "آواز چهار صدایی"
یک فیلم شاد و الهام بخش... هیچوقت برای شاد بودن و خوشحال کردن خود و دیگران، دیر نیست.
-
فیلم "آواز چهار صدایی"
یک فیلم شاد و الهام بخش... هیچوقت برای شاد بودن و خوشحال کردن خود و دیگران، دیر نیست.
-
دوبی ۱۳۹۲– مرداد ماه
جاذبههای توریستی دوبی
-
دوبی ۱۳۹۲– مرداد ماه
جاذبههای توریستی دوبی
-
گزارش بیست و هشتمین نمایشگاه کتاب-1
بی تاب نمایشگاه کتاب هستم. سال گذشته بقدری از شرکت در نمایشگاه لذت بردم که هروقت خسته و درمانده میشوم، لحظه ای چشمانم را میبندم و هیاهوی نمایشگاه در میان مردمانی بافرهنگ و تشنه دانستن بیشتر را به خاطر میآورم. قلبم آرام میشود.
-
گزارش بیست و هشتمین نمایشگاه کتاب-1
بی تاب نمایشگاه کتاب هستم. سال گذشته بقدری از شرکت در نمایشگاه لذت بردم که هروقت خسته و درمانده میشوم، لحظه ای چشمانم را میبندم و هیاهوی نمایشگاه در میان مردمانی بافرهنگ و تشنه دانستن بیشتر را به خاطر میآورم. قلبم آرام میشود.
-
گزارش بیست و هشتمین نمایشگاه کتاب-2
ساعت یازده و نیم شده است. به سوی غرفه نسل نواندیش میروم. چه غلغله ای است. به همکاران عزیز نسل نواندیش چاق سلامتی میکنم که شما یکی یکی، دو تا دوتا و حتی سه تا سه تا از راه میرسید:
-
گزارش بیست و هشتمین نمایشگاه کتاب-2
ساعت یازده و نیم شده است. به سوی غرفه نسل نواندیش میروم. چه غلغله ای است. به همکاران عزیز نسل نواندیش چاق سلامتی میکنم که شما یکی یکی، دو تا دوتا و حتی سه تا سه تا از راه میرسید:
-
گزارش بیست و هشتمین نمایشگاه کتاب-3
آقای وثوقی، مدرس NLP کنار دستم ایستاده است. هر کدام یک دسته کتاب مغناطیس پول کنار دستمان گذاشتهایم و میفروشیم. یکی او میفروشد و یکی من. انگار با هم مسابقه گذاشتهایم. چه مزه ای دارد.
-
گزارش بیست و هشتمین نمایشگاه کتاب-3
آقای وثوقی، مدرس NLP کنار دستم ایستاده است. هر کدام یک دسته کتاب مغناطیس پول کنار دستمان گذاشتهایم و میفروشیم. یکی او میفروشد و یکی من. انگار با هم مسابقه گذاشتهایم. چه مزه ای دارد.
-
گزارش بیست و هشتمین نمایشگاه کتاب-4
زمان به سرعت میگذرد. چه موقع ساعت هفت بعدازظهر شد؟ دلم نمیخواهد آن محیط پرنشاط فرهنگی را ترک کنم. ولی راهم طولانی است. دم رفتن، آقای علیپور عزیز، صاحب انتشارات نسل نواندیش، پیشنهاد شگفت انگیزی کرد:
-
گزارش بیست و هشتمین نمایشگاه کتاب-4
زمان به سرعت میگذرد. چه موقع ساعت هفت بعدازظهر شد؟ دلم نمیخواهد آن محیط پرنشاط فرهنگی را ترک کنم. ولی راهم طولانی است. دم رفتن، آقای علیپور عزیز، صاحب انتشارات نسل نواندیش، پیشنهاد شگفت انگیزی کرد:
-
خرید پاییزه 1394
(این پست وسطهای مهر نوشته شده است)
-
این هم از تعطیلات ما!
از وقتی خانه ما به خارج از تهران منتقل شده است، بعضی افراد تصور میکنند خانه ما ییلاق و ویلاست. تعطیلات دو سه روزه را بدون دعوت در خانه ما میگذرانند. خودشان کم هستند، مهمان هم دعوت میکنند. تمام تعطیلات دو روزه و سه روزه امسال برای ما به دوی ماراتون خدمترسانی به مهمانان ناخوانده تبدیل شده است.
-
آی لاو یو پلیس فتا!
به همه وبلاگنویسان عزیز، مدیران سایت، توصیه میکنم اگر خواننده ای به شما توهین میکند، حتی یک لحظه تحمل نکنید. لازم نیست مثل من سه سال خون دل بخورید. فوری شکایت کنید.
مراحل شکایت به پلیس فتا:
1- به کلانتری میروید و شکایت را تنظیم میکنید.
2- برای شما وقت دادگاه تعیین میشود.
3- قاضی بدون دیدن شما، دستور ارجاع به پلیس فتا صادر میکند.
4- در مقر پلیس فتا، عزیزان نیروی انتظامی با جان دل شما را راهنمایی و کمک میکنند.
-
اولین برف سال 1394
به خاطر سکوت شش هفته ایام عذرخواهی میکنم و با وجودی که خاطرههای پاییزیام بیات شده ولی منتشرشان میکنم. اینجا جایی است که خاطرههای خوبم را مینویسم و با مرور آنها شاد میشوم در عین حال تغییرات روحی و ذهنی خودم را مشاهده میکنم. این خاطره زمستانی را مطالعه بفرمایید تا سر فرصت بقیه خاطرههای پاییزی را رو کنم.
-
جشن پاییزی در دماوند زیبا
طبیعت در هفته دوم و سوم آبان به اوج زیبایی میرسد. آنقدر رنگ دور و برت میبینی که گیج میشوی. خدا نقاش هنرمندی است. مگر چند تا قرمز، زرد، قهوه ای، نارنجی در دنیا وجود دارد؟ چطور این همه رنگ را کنار هم میچیند؟ نفس من از تماشای زیبایی پاییز بند میآید. صدای خش خش برگهای خشک زیر گامهایت، هوای خنک و مرطوب پاییز...
-
تعطیلات اربعین خود را چگونه گذراندید؟
تعطیلات اربعین خود را چگونه گذراندید؟
خیلی عالی! نرم و گرم، نشسته روی مبلهای راحتی قرمز، زیر پتوی چهارخانه در حال تماشای سریال!
-
تعطیلات مصادف با رحلت رسول، شهادت امام حسن و شهادت امام رضا را چگونه گذراندید؟
تعطیلات مصادف با رحلت رسول، شهادت امام حسن و شهادت امام رضا را چگونه گذراندید؟
در آرامش، تعادل و هماهنگی! خدا را شکر!
-
شکرانه سلامت آقای شوشو
ما در ماه آبان جان به سر شدیم چون تصور میرفت آقای شوشو دچار سرطان است. خدا را شکر که اصلاً چنین چیزی نبود. ولی خب... بر من و آقای شوشو چه گذشت... داستان از این قرار است که:
-
پنجشنبه و جمعه- 26 و 26 آذر
خب... همانطور که گفتم خانواده ما دارد کم کم از یک بحران اساسی خارج میشود. بنابراین خیال دارم این روزهای خوب را ثبت کنم. روزهایی که میبینم صبر و استقامتم دارد جواب میدهد.
-
تفکرات یک روز زمستانی
روی مبل قرمز و برزگ خانه مان جلوی تلویزون نشستهام و دارم سریال تماشا میکنم. از خودم میپرسم...
-
کوچ سرفینگ خیالی من!
زمانی که اسپرانتو یاد میگرفتم فهمیدم شیوهای از مسافرت به نام کوچ سرفینگ وجود دارد. بعضی آدمها دوست دارند وقتی به کشور جدیدی میروند کاملا در فرهنگ جدید آن کشور ذوب بشوند. آنها دوست دارند به جای استفاده از تور و اقامت در هتل، به خانه یک نفر محلی بروند و آنجا اقامت کنند.
-
گیس گلابتون حسابداری یاد میگیرد-1
من معتقدم لازم است همه ما حسابداری بلد باشیم. حتی اگر خانه دار هستیم. منظورم گرفتن لیسانس و... نیست. خیر! منظورم سر در آوردن از کلیات حسابداری است. رابطه با پول، رابطهای است که هیچکس نمیتواند از آن صرف نظر کند. ما چه بخواهیم و چه نخواهیم با پول سروکار داریم. پول مهمترین چیز نیست، ولی روی مهمترین چیزها مثل غذا، لباس، خانه، آموزش و سلامتی ما تاثیر میگذارد. اگر ما نتوانیم پول را مدیریت کنیم، صدمه میبینیم.
-
گیس گلابتون حسابداری یاد میگیرد-2
پاییز سال ۱۳۹۰ همراه دوستی به هند رفتم. تازه خانه خریده بودم و ته جیبم کارتنک تار بسته بود. دلم نمیخواست در میانه بیپولی به سفر بروم. ولی در رودروایسی قرار گرفتم. آن موقعها در رودروایستی قرار میگرفتم! چقدر برایم جالب است. انگار گیس گلابتون آن موقع را نمیشناسم.
-
گیس گلابتون حسابداری یاد میگیرد-3
اولین باری که متوجه شدم به علم حسابداری نیاز دارم وقتی بود که دویست تا کتاب «ازدواج مثل آب خوردن آسان است!» را به موسسهای واگذار کرده بودم تا به فروش برسد. کتاب فروخته شده بود و من میخواستم پولم را دریافت کنم. مرا به مسئول حسابداری آن موسسه حواله دادند. ایشان شروع به درفشانیهای مفصل کردند.
-
گیس گلابتون حسابداری یاد میگیرد-4
سه ماه پاییز را صرف یادگیری حسابداری کردم و بخوبی میدانم که هنوز هیچ نمیدانم! من فقط مقدمات حسابداری را یاد گرفتم. هنوز نرم افزار حسابداریام را تکمیل نکردهام و عملا هنوز از نرم افزار حسابداری برای نگهداری حسابهایم استفاده نکردهام، ولی الان روی تقویم روز خاصی را برای تدارک نرم افزار حسابداری علامت زدم.
-
گیس گلابتون حسابداری یاد میگیرد-5
اولین مطلبی که در حسابداری یاد گرفتم مرا کاملاً شوکه کرد. مهمترین فرمول حسابداری این است :
داراییها مساوی است با بدهیها بعلاوه سرمایه
-
غافلگیر شدم...
تک تک محصولات آموزشی گیس گلابتون را اول برای خودم ساخته ام. یعنی در بخشی از زندگی ام بشدت نیازمند راهنمایی بودم. هرچه کتاب می خواندم، کلاس می رفتم و مشاوره می گرفتم، راه به جایی نمی بردم. به همین دلیل خودم دست بکار شدم
+ دانلود رایگان فایل صوتی
-
SPA خانگی، ارزان و بهداشتی!
سالها طول کشید تا فهمیدم زن بودن چقدر زیبا، کامل و شگفت انگیز است. هرچه میگذرد زنانگی در من شکفته تر میشود و بیش از بیش از زن بودن لذت میبرم. روز دوشنبه، روز زن است. Monday= moon day و ماه نماد زن است. من روز دوشنبه را برای تقویت حس زنانه درونم معین کردهام.
-
جمعه شیرین
بالاخره اولین جمعه دل انگیز امسال ما فرارسید و به پایان آمد: جمعه دوم بهمن ماه
خدا را شکر. چقدر منتظر رسیدن چنین روزی بودم. در چند پست اخیر نوشتم امسال برای خانواده ما سال دشواری بود. نمیدانم آیا توانستم منظورم را بخوبی بیان کنم یا خیر. امسال خیلی خیلی خیلی دشوار بود. وقتی زندگی دشوار باشد، روی همه جوانب آن تأثیر میگذارد. برای مثال روی روزهای تعطیل ما تأثیر گذاشته بود. روزهای تعطیل برای من بقدری سخت میگذشت که دلم از هرچی تعطیلی است بهم میخورد.
-
کاشان نامه-1
میزان غلظت سفر خونم بشدت پایین افتاده و سفرلازم شده بودم. بهترین خاطرات دوران کودکی من در جادههای ایران رقم خورده است. وقتی در جاده هستم آدم بزرگ درونم اجازه دارد استراحت کند. آدم بزرگی که همیشه در حال رتق و فتق امور است، از دیگران مراقبت میکند، برنامه مینویسد، جدول میکشد و مدام ساعت نگاه میکند.
-
کاشان نامه-2
قرار بود ساعت پنج صبح بیدار شویم. آقای شوشو بقدری برای سفر ذوق زده بود که از ساعت سه صبح بیدار بود و در خانه راه میرفت. من گوشهایم را پر از پنبه کردم و چشم بندی به چشم گذاشتم و مثل خرس خوابیدم. ساعت پنج صبح از دور صدایی شنیدم:
-
کاشان نامه-3
من قبلاً به کاشان آمده بودم، ولی همراه با تور. آن دفعه بیشتر وقتمان در ابیانه و قمصر گذشت. کاشان را دل سیر نگشته بودم. هتل یک نقشه به ما داد، ولی نقشه خوبی نبود. ما در میان کوچه پس کوچههای کاشان سرگردان شدیم. چه خوب شد که سرگردان شدیم...
-
کاشان نامه-4
ساعت هفت صبح بیدار شدم و شروع کردم به نوشتن. تا ساعت نه که آقای شوشو بیدار شود، یک نفس نوشتم. گذاشتم او سیر و پر بخوابد. طفلک دیروز خیلی خسته شده بود. برای صرف صبحانه به سرداب خانه رفتیم. عجب زیباست. من نمی توانم جزییات زیبایی ساختمان های سنتی ایرانی را بازگو کنم. هر دیوار و هر طاقچه انگار جواهری است که با دقت تراشیده شده و گویا تابلوی مینیاتوری است که با ظرافت نقاشی شده است.
-
کاشان نامه-5
روز سوم در کاشان- جمعه 16 بهمن
صبحانه خوردیم و به جاده زدیم.
-
من و دنیل استیل و سیدنی شلدون
من عاشق نوشتن هستم و از همه مهمتر عاشق قصه و داستانم. دلم میخواهد داستان بنویسم، ولی نمیدانستم از کجا آغاز کنم. چند نفر از شما دوستان عزیز لطف کردید و چند کتاب معرفی کردید. کتابها را گرفتم. آنها را ورق زدم و کناری گذاشتم. از خودم پرسیدم هروقت میخواهی کار جدیدی انجام بدهی چه کار میکنی؟
سؤال خوبی بود!
-
من و آگاتا کریستی عزیزم
من و آقای شوشو هر شب یکی از فیلمهای پوآور را میبینیم و ابداً نمیتوانیم حدس بزنیم قاتل چه کسی است! آقای شوشو میگوید: من هربار حدس زدم قاتل کیست! وقتی صدای من درمی آید: کی تو حدس زدی؟ میگوید: من حدس زدم، ولی غلط حدس زدم!
-
من و لوسی مونتگمری خالق قصههای جزیره
چرا سارا استانلی در سن دوازده سالگی این همه به ازدواج، عشاق دلسوخته، خواستگاران خجالتی، عشقهای از دست رفته و جوش دادن عروسی علاقه مند است؟
-
جیمبو و آلبالو
از هجده سالگی ماشین زیر پایم بود، ولی اولین ماشینم را در سن چهل و یک سالگی خریدم. ام ویام 110، مشکی، سه سیلندر. اسم آن را جیمبو گذاشتم و جیمبو برای من نماد شروع زندگی جدید شد. با جیمبو به سوی ازدواج، تشکیل خانواده، مطب و کارآفرینی رفتم. جیمبو نماد پوست انداختن من است. اولین وسیله گرانی که خریدم، ماشین کوچولوی خودم...
-
سال 1394 چگونه گذشت؟
خب... این هم از سال 1394 که دارد نفسهای آخرش را میکشد، سال بز! سال 1394 برای من چگونه سالی بود؟
اول از همه بگویم تحریمها در سال 1394 برداشته شد و این موضوع یکی از وقایع خوب کشور ماست. بابت آن شاکرم.
-
جشن بهاری
وقتی درختان دماوند غرق شکوفه میشوند، زیر درخت دراز بکشید و بگذارید نسیم بوزد... گلبرگهای سفید و صورتی شکوفهها مثل برف بر سرتان میبارند... واااااااای! چطور میتوانم هیجان این لحظات را بیان کنم؟
-
ماراتون استخدام کارمند جدید
خب... اول سال شد و من خیال دارم یک کارمند به دفترم اضافه کنم...
-
آخرین جمعه فروردین 1395
از هفته دیگر، شش جمعه کارگاه حضوری خداحافظ خشم خواهم داشت. یعنی به مدت شش هفته روز تعطیل به همراه همسرم نخواهم داشت. به همین دلیل من و آقای شوشو خیال داشتیم حسابی از روز تعطیلمان استفاده کنیم.
-
در جلسه اول کارگاه مدیریت خشم چه گذشت؟
اولین جلسه کارگاه خداحافظ خشم جمعه سوم اردیبهشت اجرا شد. تا الان فرصت نشد داستان آن را برای تان بگویم. بفرمایید این هم پشت صحنه جلسه اول کارگاه مدیریت خشم:
-
ماجراهای من و کارواش
در تهران، فقط یک کارواش در دسترس من بود. از رفتار کارگرانش خوشم نمیآمد و شستن ماشین برایم عذاب آور بود. ولی رودهن و بومهن پر از کارواش است. رفتار کارکنانش هم خوب است. از اینجا بد گفته بودم که خدماتش خوب نیست؟ معذرت میخواهم. خدمات کارواش در بومهن و رودهن، از خدمات کارواش در شهرک غرب تهران بسیار بهتر است.
-
روز معلم مبارک!
اولین آموزگار من، مادرم است. او به من خواندن و نوشتن آموخت.
-
دوشنبه زیبا
دوشنبه است. ساعت هشت و نیم به دفتر میرسم. هنوز کارمندان نیامدهاند. مطلبی در ذهنم بازی میکند، بالا و پایین میپرد و خودش را به این در و آن در میکوبد که از توی کله من بیرون بیاد و روی صفحه سفید ورد تایپ شود. ساعت هشت و نیم است. قبل از ورود کارمندان، نیم ساعت وقت دارم بنویسم.
-
روزی که از هواپیما جا ماندم!
زوریخ، چندین سال پیش:
تا گیت هواپیما دویدم. گیت بسته بود. نمی داستم باید دو ساعت قبل از پرواز در محل حضور پیدا میکردم. دیر رسیده بودم. از وحشت داشتم میمردم. پول زیادی نداشتم. حالا چه باید میکردم.
-
در کنگره جراحان چه گذشت؟
پس از گذراندن دوره خداحافظ خشم، با خود پیمانی میبندیم: من پیمان میبندم به مدت 24 ساعت بدون خشم زندگی کنم. هر روز صبح پیمان را به خود یادآوری میکنیم. توجه کنید فقط 24 ساعت بدون خشم، ولی هر روز این پیمان را تجدید میکنیم. من چند وقتی است این پیمان را با خود بستهام. برای هر روز بدون خشم، یک برچسب قلبی شکل جایزه میگیرم. ردیف قلبهای سرخ و زیبا، دلم را شاد میکند. سه جلسه از کارگاه خشم گذشته، بنابراین با دوستان قرار گذاشتیم روز دوشنبه، روز بدون خشم باشد.
-
چگونه با مادرتان ملاقات کردم؟
بالاخره سریال «چگونه با مادرتان ملاقات کردم؟» را دیدم: پنج تا آدم، یک کاناپه و یک میز! به نظرم تمام سریال در یک اتاق فیلمبرداری شده است. ولی خب... مکالمات بسیار سرگرم کنندهای دارند، بنحوی که آدم دلش نمیخواهد یک لحظه آن را از دست بدهد. البته مال فرهنگ متفاوتی است. بسیار متفاوت، من نمیدانم چنین فرهنگی در آمریکا وجود دارد یا خیر!
-
اعتراف میکنم که...
من و دوستان حلقه هدف یک گروه تلگرام داریم. چند ماه پیش خانم صلاحیان به ما تمرین داد که روزانه 15 دقیقه پیاده روی کنیم. من با پشتکار این تمرین را انجام دادم. چند روز اول خوب پیش رفتم، ولی روزهای بعد زورکی تمرین را ادامه دادم. البته تا آخر یعنی یک ماه ادامه دادم، ولی حالم اصلاً خوش نبود. هر روز خستهتر و کلافهتر از قبل میشدم.
-
گیس گلابتون غرفه دار میشود!
یکی از راههای عالی معرفی و فروش محصولات ( محصولات آموزشی، لباس، غذا، اسباب بازی، فرش، صنایع دستی، مصالح ساختمانی، ماشین آلات مختلف و بشمر تا هزارتا محصول دیگر) شرکت در نمایشگاههاست.
-
بالاخره به ایران هم آمد!
من فقط وقتی به خرید لباس میروم که راستی راستی چیزی احتیاج داشته باشم. برای تفریح و سرگرمی یا رفع اضطراب خرید نمیکنم. بیشتر آتناها و آرتمیسها همینطوری هستند. کسانی بیماری خرید دارند که آفرودیت یا پرسیفون خیلی فعالی دارند. قبلاً در مورد کهن الگوی آفرویت و هرا نوشتهام. قول میدهم در مورد کهن الگوهای دیگر هم مطالب کاربردی بنویسم.
-
خستگی و گرفتاری و کلی آت و آشغال دیگه!
من عاشق دشت شقایق لار هستم. دیدن شقایقهای شگفت انگیز دشت لار و تماشای قله سرافراز دماوند برای من، مثل سفر زیارتی است. امسال آخرهای خرداد شقایقهای دشت لار باز خواهند شد.
-
چرا دستفروشان مترو نابغه هستند؟!
چه حالی میکنم با متروسواری در تهران. بدون آن که حتی یک لحظه در ترافیک سرسام آور تهران گیر کنم، از این سوی تهران به آن سو میروم. نقشه متروی تهران را روی موبایلم نصب کردهام و براحتی از این خط به آن خط سر میخورم. متروباز حرفهای شدهام.
-
ماجراهای روز تولد من در سال 1395
من در سال کبیسه دنیا آمدهام و امسال دارم چهارمین سال کبیسه عمرم را دارم تجربه میکنم. چه روز تولد خوبی داشتم. خدایا شکرت!
-
دوربین میخرم! آی دوربین میخرم!
وقتی می گویم با تکنولوژی دست به یقه میشوم، شاید باورتان نشود! بفرمایید و ماجرا بخوانید:
-
روزه کله گنجشکی
تا ده سالگی خانه ثابتی نداشتیم. به دنبال پدرم از این شهر به آن شهر جابجا میشدیم. ده ساله که بودم، بالاخره در تهران خانه ساختیم و ساکن پایتخت شدیم. من به هیچیک از خانههای دوران کودکیام دلبستگی خاصی ندارم، چون میدانستم آنها خانه خودمان نیستند و قرار نیست مدت طولانی در آنها ساکن باشیم.
-
عاشقانهای برای ماهی برشته
قبل از ماه رمضان از مرکز پرورش ماهی چند ماهی قزل الا خریده بودیم. از ماهی فروش خواستم شکم ماهی را کاملاً سفره کند تا بتوانم آن را براحتی در سینی فر پهن کنم. شش تا ماهی قزل آلای اندازه متوسط خریدیم. هر کدام را جداگانه در کیسه نایلونی قرار دادم که در فریزر بهم نچسبند.
-
سلطان جهانم به چنین روز...
جمعه ساعت هشت صبح بیدار شدم. آقای شوشو زودتر بیدار شده بود. رفت نان بخرد. میز صبحانه را هم چیده بود. من چای گذاشتم. وقتی آقای شوشو با نان بربری تازه برگشت، صبحانهای شامل چای شیرین شده با عسل، نان بربری، پنیر و گوجه فرنگی خوردیم.
-
دو خاطره قدیمی
چی شد امروز یاد این دو خاطره افتادم؟
-
نوشیدنی جدید برای من: چای سرد
ساعت شش که به خانه میرسم، اول زیر کتری را روشن میکنم و بعد لباسم را عوض میکنم. عاشق چای بعدازظهر هستم. چای پررنگ دم کشیده که با هل و دارچین عطرآگین شده است.
-
اعترافات یک کرم کتاب
تمرین عادت ماه تیر، باعث شد زندگیام رنگ و بوی دیگری بگیرد: رنگ بهشت. هرقدر از زیر انجام عادت اردیبهشت در رفتم، این یکی را عالی اجرا کردم. من علاوه بر 14 کتابی که برای نوشتن کتاب بعدیام خواندهام، یازده کتاب داستان هم خواندم.
-
سفرنامه تایلند
بالاخره داریم میریم! این بار کجا؟ باورتان نمیشود. خودم هم باورم نمیشود: تایلند!
آخرین جایی که فکر میکردم آقای شوشو برای سفر پیشنهاد کند، تایلند بود.
-
دیوانه از قفس پرید!
با سر تراشیده و لباس آبی بدریخت بیمارستان وسط کلاس ایستاده بود. استاد از او پرسید:
برای آیندهات چه برنامهای داری؟
تصمیم گرفتهام ازدواج کنم.
اوه! چه جالب! با چه کسی؟
-
زنی در مترو
امروز صبح به خودش گفته: من میتوانم! من شجاع هستم. با دقت به سر و ضع خودش رسیده، ولی الان در مترو، در میان جمعیت، بشدت احساس تنهایی و بیپناهی کرده است. نگرانیها او را پیدا کردهاند و به قلب و ذهنش هجوم آوردهاند.
-
فال ورق
با خط هوایی عمان به تایلند سفر کردیم. هر صندلی، یک مانیتور داشت و مسافرین می توانستند در طول سفر فیلم ببینند، موسیقی گوش کنند یا بازی کامپیوتری انجام بدهند. من که خوره فیلم، حساب کردم در طول سفر هفت هشت ساعته مان، می توانم سه چهار فیلم ببینم.
-
قطعهای از بهشت
به جاده زدیم. از جاده اصلی خارج و وارد جاده باریک و پیچ پیچ کوهستانی شدیم. در جاده میپیچیدیم و بالا رفتیم. بالا! بالاتر! حس پرواز داشت. انگار سوار هواپیما هستیم و هواپیما دارد از زمین برمی خیزد. از هیجان و دلهره پرواز، میخندیدیم.
-
بلایی که سر ماهیگیران آوردیم!
امروز خیال دارم از یکی از سوتیهای شرم آور خانواده چشمه علایی (خانواده خودم) پرده بردارم. میخواهم برای شما تعریف کنم ما چه بلایی سر ماهیگیرها آوردیم. مطمئن هستم آنها تا پایان عمر ما را به خاطر خواهند داشت و متاسفانه صلوات نثارمان نمیکنند!
-
دریاچه جادو
قرار بود این هفته به تهران برویم تا آقای شوشو بتواند تبلت بخرد. ولی پایش را در کفش کرد که الا و بلا، برویم وسط طبیعت. گفت: "الان هوا خیلی خوب است. تبلت که فرار نمیکند، ولی این هوای عالی از دست میرود."
-
دو واقعه مهم شهریورماه چیست؟
یکی از همکاران من، دختر خانم هجده سالهای است که امسال کنکور داده و قرار است به دانشگاه برود. چند روز پیش در یک دانشگاه غیرانتفاعی، مصاحبه گزینشی داشت. امروز که داستان مصاحبه را تعریف کرد، کلی خندیدیم. یک جورهایی مثل لطیفه بود.
-
گاردن پارتی در چشمه اعلا
پسرعمه از هجده سالگی به آمریکا رفت. بیست و چند سال به ایران برنگشت، حتی برای یک بار. وقتی پس از سالهای طولانی به ایران برگشت، عمه ترتیبی داد که خانواده چشمه علایی مسافرت دسته جمعی به شمال داشته باشند. خدابیامرزدش. عمه کارگردان ماهر دورهمی های فامیلی بود. از وقتی از دنیا رفت هیچکس نتوانست مثل او فامیل را دور هم جمع کند. آن مسافرت دسته جمعی به دهان همه ما شیرین آمد. آنقدر شیرین که...
-
عقل کل و خنگولک
وقتی من کودک بودم، برنامه ملی کشور دو فرزندی را تشویق میکرد. آن موقع ها تعداد بچههای هر خانواده زیاد بود. خانمها تشویق میشدند قرص ضدبارداری مصرف کنند. این مطالب در تلویزیون مرتب تبلیغ میشد. دوست مادرم این خاطره را تعریف میکند. خودم آن را بخاطر ندارم:
-
بازار بزرگ، رستوران نایب، کافه نادری، روزی پر از نوستالژی
صدای مخملین مؤذن، در فضای مسجد پیچیده است. لب حوض نشستهام، کنار گلدان پر گل. نمازگزاران، برای وضو گرفتن، جلوی شیر حوض صف کشیدهاند. بیشترشان سرتاپا سیاه پوشیدهاند. محرم است دیگر. ولی بعضی جوانک های رنگی پوش، با شلوار جین پاره پاره مد روز و کوله پشتی به دوش هم در صف وضو جا دارند.
-
باغ طلایی
آقای شوشو جمعه به دیدن مادرش رفت. من هم تصمیم گرفتم به خانه-باغ والدینم بروم. ساعت هفت صبح بیدار میشوم تا کارهای سایت را انجام بدهم.
-
کارتون ساختم!!!
کارتون ساختم!!!
-
سفر اسرارآمیز
آقای شوشو از داروخانه به من تلفن کرد و گفت:
- برای سیزده آبان، وسایلت را جمع کن که میخواهیم به سفر برویم. بهت نمیگویم قرار است کجا برویم.
- آخ جون! من عاشق سورپریز هستم. نگو قرار است کجا برویم، فقط بگو برای چه آب و هوایی لباس بردارم.
-
سفر اسرارآمیز
آقای شوشو از داروخانه به من تلفن کرد و گفت:
- برای سیزده آبان، وسایلت را جمع کن که میخواهیم به سفر برویم. بهت نمیگویم قرار است کجا برویم.
- آخ جون! من عاشق سورپریز هستم. نگو قرار است کجا برویم، فقط بگو برای چه آب و هوایی لباس بردارم.
-
اکو کمپ متین آباد
دو دسته آدم به کویر میروند:
- دسته اول دنبال سکوت و انزوای کویر هستند.
- دسته دوم دنبال پارتیهای خفن (مثل تورهای صحرای دوبی)
-
چگونه سبک بار سفر کنید؟
دوستان زیادی میپرسند: "تو چطوری سبکبار سفر میکنی؟" تصمیم گرفتم در پاسخ به سؤال شما، چند نمونه از بسته بندیهایم را خدمت شما ارائه بدهم.
-
من و برف و سرما و کلید و تاکسی و کلی خرت و خورت دیگه!
چهارشنبه، ساعت پنج بعدازظهر، کیفدستی، ساک پر از وسیله و کیف لپتاپ را برمیدارم و از دفتر خارج میشوم. در را میبندم. وقتی میخواهم در را قفل کنم، آه از نهادم برمیآید. دستهکلید را در دفتر جا گذاشته بودم.
-
سه زن، سه نویسنده
با سه نویسنده آشنا شدهام، سه بانو با قلمی شگفت انگیز
-
ماجراهای سفر مادرم به آمریکا
پارسال مامان و بابا برای گرفتن ویزای آمریکا به ارمنستان رفتند. سفارت آمریکا میخواست همان موقع به مادرم ویزا بدهد، ولی مادرم قبول نکرد و گفت صبر میکند ویزای پدرم حاضر شود. آنها به ایران بازگشتند منتظر نشستند و منتظر نشستند.
-
آشپزی کشنده یا خودکشی با آشپزی!
آشپزی را دوست دارم، حوصله تزئین و قرتی بازی ندارم، ولی طعم خوب غذای ایرانی را دوست دارم. به نظرم آشپزی مثل کیمیاگری است. یک دیگ پر از آب روی اجاق میگذاری و ...
-
داستان اسپاگتی
خاطرههایم را زیر و رو میکنم. به اسپاگتی فکر میکنم. چرا اسپاگتی؟ نمیدانم چرا، ولی دارم به مزه مهیج اسپاگتی فکر میکنم و دهنم آب افتاده است. ما ایرانیها اسپا گتی را مثل برنج دم میکنیم. وقتی اولین بار در رم با اسپاگتی واقعی روبرو شدم، فکم افتاد!
-
سوتیهای گیس گلابتون
بیایید یه خورده با هم بخندیم:
-
کمدی درام در باغ گیاه شناسی
دلم میخواهد حالا که مادرم مسافرت است، پدرم کمتر احساس تنهایی کند. به همین دلیل تقریباً هر هفته به دیدن پدرم میروم. پنجشنبه نهم دی ماه برای دیدن پدرم به تهران رفتم. خواهر، برادر و پدرم تصمیم گرفته بودند به باغ گیاه شناسی بروند. من هم از تصمیم آنها استقبال کردم.
-
سفرنامه مشهد 1395
به آقای شوشو گفتم:
- بیا آخر هفته یک جایی برویم. مثلاً شمال
- باشه. ولی دل من برای مشهد تنگ شده. بریم مشهد
- باشه. برویم مشهد. ولی دفعه بعدی شمال است ها. باشه؟
- باشه
-
خانهتکانی لباسهای گیس گلابتون و آقای شوشو
من و آقای شوشو در دو مرحله لباسهای خود را خانهتکانی کردیم. این هم ماجراهای آن. بفرمایید:
-
من این وضعیت را عالی و نیکو میخوانم
کتاب شفای زندگی لوییز هی را صدها بار خواندهام. کتاب به صورت ورق ورق درآمده است. لبه کاغذهایش را انگار جویدهام. زیر تمام کلماتش خط کشیده شده و در تمام حاشیههایش نوشتهام. تازگی یک نسخه جدید خریدهام. وقتی همسرم میخواست این کتاب را مطالعه کند، به جای قرض دادن کتاب، یکی دیگر برایش خریدم.
-
روز عشق مبارک - سال 1395
در تاریخ تحریف شده آمده است: سربازان رومی اجازه نداشتند ازدواج کنند. کشیشی به نام قدیس والنتین، پنهانی دختران را به عقد سربازان مسیحی رومی درمی آورده است. این کار او خلاف مقررات بود. به همین دلیل او را جلوی شیرهای گرسنه انداختند تا خورده شود.
-
ارتباط دلشکستگی و آنفولانزا
هر دو بیمار بودیم و من بیمارتر. به همین دلیل پیشنهاد کردم از رد و بدل هدایای ولنتاین صرف نظر کنیم. اما آقای شوشو مرا میشناسد. میداند عاشق گل هستم و عاشق مناسبتها. حریص و پولپرست نیستم، ولی به نشان دادن عشق و محبت اهمیت میدهم. دلیل اصلی من برای پیشنهاد عدم رد و بدل هدیه این بود که جان نداشتم از جایم تکان بخورم و برای روز عشق، تدارک ببینم.
-
بچه نگو! بلا بگو!
داستانی از گلی ترقی میخواندم که به این عبارات رسیدم:
به پسربچه تخس گفتم: یک با دیگه به قلم پام لگد بزنی، پوستت را میکنم. نیم ساعت بعد که بچه هه دوباره سر و کلهاش پیدا شد، گوشش را گرفتم و پیچاندم. بچه هه عر میزد. پرسیدم ننه بابای این کیه؟ هیچکس جواب نداد یا به روی خودش نیاورد که جواب بدهد
-
سال 1395 چگونه گذشت؟
سال 1395 چگونه گذشت؟
-
چهارشنبه سوری هم چهارشنبه سوریهای قدیم!
چهارشنبه سوری هم چهارشنبه سوریهای قدیم!
یا آداب شرکت در مهمانی
-
تعطیلات عید 1396 چگونه گذشت؟
چه تعطیلات خوبی... پس از سالها تعطیلات عید را با خوبی و خوشی گذراندم. خدایا صد هزار مرتبه شکرت!
-
بوی بارون، بوی سبزه، بوی خاک
بچه که بودیم تکلیف روز اول عید معلوم بود: خانه مادربزرگ به صرف سبزی پلو ماهی. همه داییها، زن داییها، پسر داییها و دختر داییها بودند. سفره میانداختند از این سر تا آن سر اتاق. به محض این که بزرگترها سفره را که روی زمین پهن میکردند، همه ما بچهها میدویدیم روی سفره!
-
دلم پی دلته جومه نارنجی!
به عنوان لباس خانه، بلوز نارنجی، شلوار خاکستری و جوراب نارنجی پوشیده بودم. موهای من فرفری است. گاهی اوقات قدری موس به موهایم میزنم و رها میکنم. موهایم پیچ و تاب خوران دور سرم میریزند. آقای شوشو موهای فرفری و بلوز نارنجیام را خیلی دوست دارد.
-
ما سه بار عقد شدیم!
این پست در سال 1390 و در وبلاگ قدیمی نوشته شده است.
-
اولین اکتشافات من در زمینه پختن کیک!
من عاشق شیرینی جات هستم. اگر در خانه کیک خامهای، شیرینیتر و یا کیک اسفنجی داشته باشیم، تا صبح خوابم نمیرود. باید تمام آنها را بخورم و ته ظرف را لیس بزنم تا دلم آرام شود.
-
جناب سرهنگ و شیخ خیاط
پدربزرگم، پدر مادرم، سرهنگ ژاندارمری بود. او در چهل سالگی با شیخ خیاط ملاقات میکند و در دم به او دل میبازد. آشفته حال روی پای شیخ می افتد و تقاضا میکند به شاگردی پذیرفته شود.
-
از اینجا، آنجا و همه جا
امروز خیال دارم و تمام جملاتی که چهل و چند روز اخیر در ذهنم گیر افتاده بنویسم. پس خودتان را برای یک پست طولانی آماده کنید. شما را نمیدانم، ولی من وقتی وبلاگ نویسهای مورد علاقهام، پستهای طولانی مینویسند، کلی ذوق زده میشوم. یک لیوان چای داغ برای خودم میریزم. یک قلپ چای مینوشم و یک جمله میخوانم و خواندن را تا جایی که ممکن است کش میدهم. امیدوارم شما هم الان یک لیوان چای برای خودتان بریزید.
-
سفری کوتاه برای اهالی سرزمین فرهنگ
چند سال اخیر، موقع نمایشگاه کتاب، یک روز در غرفه نسل نواندیش حضور پیدا میکنم. دیدن شما به من انرژی میدهد که یک سال دیگر ادامه بدهم. به طور کلی، حضور در نمایشگاه کتاب، به من حس خوبی میدهد. انگار در میان فرهنگ و ادب، غسل میبینم. آدمهای عاشق کتاب به نمایشگاه کتاب میآیند. من هم عاشق کتاب هستم، پس دوست دارم آدمهایی با علاقه مندی های خودم را ملاقات کنم.
-
کنسرت خنده دیگه چیه؟
یکی دو سالی است با کارهای بامزه آقای حسن ریوندی آشنا شدهام. دلم میخواست در یکی از برنامههای زنده او شرکت کنم، ولی نمیدانستم چطوری. در سایت رسمی آقای ریوندی، اطلاعات زیادی وجود ندارد. یکی دو هفته پیش خبر شدم...
-
دعوای منصفانه من و آقای شوشو
چند سال اول ازدواجمان، من و همسرم خیلی دعوا میکردیم و چند بار تا پای طلاق رفتیم و برگشتیم. قبل از ازدواج 9 ماه مشاوره گرفتیم، دریغ از یک کلمه حرف حساب. پس از ازدواج سه سال مشاوره گرفتیم. من 9 ماه به تنهایی مشاوره گرفتم، به اصلاح کوچینگ شدم و کلی مشاوره دونفری داشتیم. بالاخره وقتی مشاور گرامی پس از چهار سال مشاوره دادن فرمودند: طلاق بگیر. بعد هم باید شش ماه مشاوره پس از طلاق بگیری تا افسردگی پس از طلاق درمان شود!
-
سفری با عطر بهارنارنج
قرار بود پنجشنبه 21 اردیبهشت به شمال برویم. من دوشنبه بیمار بودم. سه شنبه تا دیروقت در کنسرت خنده بودیم. چهارشنبه صبح له و لورده بودم. دبه کردم و گفتم نرویم. دلم میخواست بخوابم، استراحت کنم. دلم میخواست آقای شوشو چند تا تابلو را به دیوار بکوبد و شیر لق شده آشپزخانه را تعمیر کند. در واقع داشتم یک تعطیلات مهیج را با یک آخر هفته کسل کننده طاق میزدم.
-
چگونه در 30 روز یک رمان بنویسید؟
دوست دارید در مدت 30 روز یک رمان بنویسید؟ بفرمایید و دنباله مطلب را بخوانید.
-
آنچه بر ما گذشت...
چهارشنبه، هفده خرداد:
داعش و حمله تروریستی و وبینار و من و ...
-
روزی که در لاتاری برنده شدم!
من هیچوقت به فکر مهاجرت و رفتن از ایران نبودم. نمیدانم چرا. شاید ما را اینجوری بار آورده بودند که باید بمانی و کشورت را آباد کنی. وقتی ما بچه بودیم روی مفهوم عشق به وطن خیلی کار میشد. ما هر روز به پرچم سلام میکردیم و به اهتزار درآمدن پرچم سه رنگ ایران، قلب مرا پر از شور و اشتیاق میکند.
-
روز تولد من، به نیم قرن شدن نزدیک شدم!
امروز روز تولد من است. تولد 49 سالگی. از حالا برای تولد 50 سالگی، نیم قرن شدن، لحظه شماری میکنم. امیدوارم آن روز خجسته را ببینم. 49 سال پیش در چنین روزی من در بیمارستان آبان تهران چشم به جهان گشودم.
-
آخرین اکتشافات من در زمینه پختن کیک
من بالاخره توانستم در روز هجده خرداد، ساعت سه بعدازظهر، اولین کیک خوشمزه عمرم را بپزم! پس از آن دو بار دیگر هم پختم. الان تقریباً خیالم راحت است که میتوانم کیک ساده خوبی بپزم.
-
خوشمزههای ایرانی: فرنی و رنگینک
صدای زنگ در به صدا درمی آید. همسایه برایم نذری آورده است. تشکر میکنم. آش جو است. تصمیم میگیرم برای جبران زحمت او، فرنی بپزم. در همین تریبون اعلام میکنم، من برای نذرهای کوچک، صلوات نذر میکنم و برای نذرهای بزرگتر، پرداخت پول به منظور درمان کودکان بیمار و نگهداری کودکان بی سرپرست. من هیچوقت برای نذری، غذا نمیپزم تا به در و همسایه بدهم.
-
نامگذاری رمان به کمک شما
کمک میکنید برای رمانی که نوشتم، اسم پیدا کنم؟ برای بهترین نام پیشنهادی، جایزهای تقدیم خواهم کرد.
-
نامگذاری رمان به کمک شما
کمک میکنید برای رمانی که نوشتم، اسم پیدا کنم؟ برای بهترین نام پیشنهادی، جایزهای تقدیم خواهم کرد.
-
ای گنبد گیتی، ای دماوند
زیر درخت نارون قدیمی، دو طرف جوی آب، کوه دماوند جلوی ما سر به آسمان کشیده بود، برگهای درختان سپیدار، مثل زنگولههای نقرهای، میجنبیدند و میدرخشیدند. آنقدر پروانه در اطرافمان پرواز میکرد که انگار همه گلها در فضا به پرواز درآمده بودند.
-
عشق داغ تابستانی
این بهترین سفر عمرم بود، رمانتیکترین، آرامترین و شادترین... امیدوارم تک تک شما عزیزان، چنین سفر خوشی را همراه با یار دلنوازتان، تجربه کنید. اگر قبلاً چنین سفر شیرین و عاشقانهای را تجربه کردهاید، آرزو میکنم دوباره، سه باره و صدباره آن را تجربه کنید.
-
عشق داغ تابستانی
این بهترین سفر عمرم بود، رمانتیکترین، آرامترین و شادترین... امیدوارم تک تک شما عزیزان، چنین سفر خوشی را همراه با یار دلنوازتان، تجربه کنید. اگر قبلاً چنین سفر شیرین و عاشقانهای را تجربه کردهاید، آرزو میکنم دوباره، سه باره و صدباره آن را تجربه کنید.
-
مرداد تلوتلو خوردم، شهریور سکندری
چند وقته خاطره وبلاگ ننوشتم؟ از نظر خودم، صد سال! این روزها از بس دارم مینویسم، روزانه نگاری برای وبلاگ از یادم رفته است. الان نیمه شب است. معمولاً من این موقع دارم هفت تا پادشاه را خواب میبینم، ولی امشب خوابم نبرد. این دنده و آن دنده شدم. هی نفس عمیق کشیدم و فوت کردم بیرون، فایده نداشت. کلهام پر از روزانه نگاری است. دیدم اگر همین الان بنویسم، زودتر خوابم خواهد برد. خب... از کجا شروع کنم؟ از مرداد:
-
آغار مدرسه، فصل شکفتن است...
به آقای شوشو گفتم: من عاشق شروع مدرسهها هستم. اگر الان بچه مدرسهای بودم، کیف مدرسهام را آماده کرده، لباسهایم را روی صندلی گذاشته بودم. حتی کفشهای نو و تمیزم را کنار لباسهایم میگذاشتم. اگر میتوانستم از همین الان لباس و کفش پوشیده و روبان به موها زده، کیفم را روی دوشم میانداختم و منتظر فرا رسیدن صبح میشدم. من عاشق بوی ماه مهر هستم...
-
در کارگاه هدفگذاری 1396 چه گذشت؟
سوتی های خنده دار من در کارگاه هدفگذاری
و فایل صوتی کارگاه (البته چند دقیقه اول آن)
-
در کارگاه هدفگذاری 1396 چه گذشت؟
سوتی های خنده دار من در کارگاه هدفگذاری
و فایل صوتی کارگاه (البته چند دقیقه اول آن)
-
ماجراهای من و آشپزخانهام
از وقتی به رودهن آمدهام، تفریحاتم به مطالعه کتاب، دیدن فیلم و آشپزی محدود شده است. البته محدودیتی نیست چون همین سه تا دنیایی است برای خودش. در این پست و دو پست آینده خیال دارم در مورد این سه سرگرمی بنویسم.
-
ماجراهای من و فیلم دیدن
این پست در مورد ماجراهای من و فیلمهای خوب است که اخیراً دیدهام. من عاشق کتاب خواندن و تماشای فیلم هستم. هر روز کتاب میخوانم و تقریباً هر روز فیلم میبینم. من عاشق قصه هستم! یک دخترکوچولوی سه ساله درون من است که دوست دارد ...
-
دیگه از دعواهاتون نمیگید!
چرا ديگر از مشكلات زندگي زناشويي تون را نمینویسید كه...
-
سفرهای برباد رفته
تصمیم داشتیم امسال به آلمان برویم. من جد و آباد اینترنت را زیر و رو کردم تا توانستم بلیت هواپیمای امارات را با قیمت باورنکردنی و یک هتل خوب با قیمت مناسب را پیدا کنم. قرار بود بخش گرفتن ویزا را آقای شوشو انجام بدهد...
-
تعطیلات شیرین و آرام
تعطیلات 17-15 آذر تعطیلات شیرینی بود. دو هفته قبل از آن من بیمار شده بودم. هفته قبل، آقای شوشو بیمار شده بود. وقتی نوبت به ولادت حضرت رسول رسید، خدا را شکر که هر دو سالم و سرحال بودیم.
-
تنها خاطره من از کریسمس
آیا شما تا به حال در جشن کریسمس شرکت کرده اید؟
-
وعدهای دارم با روز موعودت، بیا
با این زمستان اطواری که یک روز هوا مثل تابستان گرم است و روز دیگر، لطافت بهاری دارد، عادت کردهام هر روز به امید برف و سرما، گوگل ودر را زیر و رو کنم.
-
والنتاین پرتقالی من
والنتین 1396 (سال 2018) را هرگز فراموش نخواهم کرد. چه والنتینی بود! انگار در چرخ و فلک نشستهام و مدام به بالا و پایین و چپ و راست پرتاب میشوم.
-
سالی که گذشت: سال 1396
سال 1396 در یک نگاه. دستاوردهای شما در سال 1396 چه بود؟
-
انشای نوروزی 1397
تعطیلات نوروزی خود را چگونه گذراندید؟ نوروز 1397
انشای نوروزی
-
اسموتی چیست؟
اسموتی چیست؟
چگونه اسموتی درست کنید؟
تفاوت اسموتی و آبمیوه چیست؟
اسموتی گرین چیست؟
-
شکوفه میرقصد از...
من عاشق طبیعت هستم. هر بهار وقتی درختان غرق شکوفه میشوند، من از ذوق و شوق بالا و پایین میپرم. دیدن شکوفههای زیبا و برگهای تازه جوانه زده، هرگز برایم تکراری و کهنه نشده است. چرا تکراری شود؟
-
قرارمون یادت نره!
چهارشنبه 19 اردیبهشت یک پیامک به دستم رسید:
«همسرعزیزم با موافقت شما، فردا از ساعت یک بعدازظهر تا شب را عاشقانه با هم سپری میکنیم.»
-
ترسیده بودم... حسابی!
سال گذشته تیرماه، در مدت یک ماه کتاب «زلفت هزار دل به یکی تار مو ببست...» را نوشتم. شما دوستان باسلیقه کمک کردید نام زیبایی برای آن بیابم. در طول یک سال ...
-
آتنا میتازد!
شش صبح بیدار شدم. ماهی یخ زده را از فریزر درآوردم و بیرون گذاشتم تا یخ آن آب شود. دوباره به زیر پتوی گرم و نرم برگشتم. تا هشت صبح این دنده و آن دنده شدم. دیر خوابیده بودم و خسته بودم، ولی خوابم نمیبرد. بالاخره ساعت هشت از تقلای برای خوابیدن دست برداشتم و از جا برخاستم...
-
نیم قرن پیش در چنین روزی
از شما متشکرم که...
-
نیم قرن پیش در چنین روزی
از شما متشکرم که...
-
قلب ویانا چیست؟
یکی از طرحهای سنتی کشور پرتغال، طرح «قلب ویانا» است. پرتغالیها صدها سال زیر سلطه مسلمانان مراکشی بودند، به همین دلیل اشکال عربی، در تار و پود سنتهای آنها تنیده شده است. قلب ویانا به صورت گردنبند، گوشواره، دستبند و ... عرضه میشود.
-
سفر به سرزمین لالهها و توربین های باد
آمستردام خانم سی سالهای است، با لباسهای ساده و گرانبها. مرتب و منظم. ورزشکار. با قامت راست راه میرود و با ظرافت دوچرخه را رکاب میزند. آرامش، نظم، ثروت و در عین حال سادگی از تک تک آجرهایش تراوش میکند.
-
پنج حکایت از سفر هلند: کوتاه، بامزه، اعصاب خردکن
هنوز سفرنامه هلند را ننوشتم، ولی بفرمایید این هم چند تا خاطره کوتاه از سفر هلند. بعضی بامزه هستند. بعضی اعصاب خرد کن.
-
لیسبون، ترام 28 ، فوتبال
روزی که برای اولین بار به استادیوم فوتبال رفتم و یک مسابقه فوتبال را از اول تا به انتها تماشا کردم!
-
تابستان 1397 چگونه گذشت؟
تابستان امسال چنان به سرعت گذشت که نفهمیدم چی شد!
-
رویاهای سردرگم من
ساعت دو صبح با سوالی در ذهن از خواب پریدم...
-
ماه مهر با ما بیمهر بود...
مهر 1397 پر از خبرهای ناخوشایند برای کشورمان بود. برای من هم ماه خوبی نبود، ولی خب... زندگی است دیگر. سند نداده که همیشه خوب و خوش باشد.
-
در جشن رونمایی کتاب #زلفت_هزاردل چه گذشت؟
شرح ماوقع جشن رونمایی کتاب زلفت هزار دل به یکی تار مو ببست...
-
دی و بهمن 1397
خاطرهنویسیهایم کم شده است. زیاد مینویسم، ولی فرصت خاطرهنویسی نیست. زمان میدود و من هنهن کنان به دنبال آن.
-
باغ کتاب تهران
من یک کرم کتاب هستم و دیدن نام کتاب، آب از لب و لوچه ام راه میاندازد. برای من کتاب، مثل کیک شکلاتی برای آدم شکمو است.
-
سال 1397 در یک نگاه
من در پایان هر سال گزارشی از سالی که گذشت مینویسم.
-
تعطیلات نوروز 1398 چگونه گذشت؟
تعطیلات نوروز 1398 چگونه گذشت؟
-
تقلا برای نوشتن
نشستم و دارم تلاش میکنم خاطرهای بنویسم، ولی ذهنم مثل صفحهای سفید، خالی است. هیچ خاطره قابلتعریفی ندارم. کلهام مثل زنبور وزوز میکند...
-
نوشهر 1398
برای مسافرت پرپر میزدم که دوستی ما را به ویلای شمال خود دعوت کرد. آقای شوشو روزه میگیرد. سالهای قبل در پاسخ این دعوت فوری میگفتم: «ممنونم! همسرم روزهدار است.» این بار بدون لحظهای مکث دعوت را قبول کردم و ...
-
معجزه جوش شیرین
من فقط سه نوع ماده نظافتی استفاده میکنم: مایع شیشهشور/ مایع ظرفشویی/ شامپوی ارزانقیمت
-
تولد گیس گلابتون - 1398
از اول خرداد اعلام کردم جشن تولد میخواهم. مهمانی میخواهم. کیک تولد درجهیک میخواهم. جشن و شادی میخواهم.
-
همه چیز درباره پختن پای
در این پست خیال دارم هرچه درباره پختن پای میدانم، ثبت کنم. ممنون میشوم شما هم اطلاعات مفید خود را در این زمینه با ما سهیم شوید.
-
روزی که پای سیب پختم
امروز میخواهم برای اولین بار در عمرم پای سیب بپزم و مواد لازم در خانه موجود نیست. به میوهفروشی میروم و 12عدد سیب میخرم...
-
روزی که چیزکیک ساختم!
من عاشق چیزکیک هستم. یعنی همه کیکهای دنیا، چیزکیک یکطرف!
-
ماجرای پختن پای گیلاس
تکهای از پای را به دهان گذاشتم. پای کم شیرین بود. بیسکوییت لطیف، گیلاس آبدار و پخته و کم شیرین... چه کیفی داشت...
-
روزی که دو کیک پختم
چند وقت پیش عکس کیک آناناس برگردان را دیده بودم و دلم رفته بود. یکی دو هفته با خودم کلنجار رفتم که درست کنم یا نکنم. نمیدانم چرا اینقدر از خراب شدن غذا میترسم. در حد بیمارگونه میترسم غذایم خراب شود، به همین دلیل از پختن غذاهای جدید هراس دارم.
-
شعبه ندارد!
وقتی در مجلههای خارجی یا فیلمها، تصویر کاپ کیکهای خوش آب و رنگ را میدیدم، آه از نهادم برمیآمد. چقده خوشگلن این لامصبا! یعنی مزه شون چطوریه؟
-
روزی که پای گوشت پختم
پای گوشت عالی بود. عالی! شکل و شمایلش بسیار شیک و زیباست. مزهاش قابل توصیف نیست. نرم و خامهای همراه مزه بیسکوئیت ترد. با چنگال تکهای از آن را برداشتم و به دهان گذاشتم. بهقدری لطیف و خوشمزه بود که...
-
همه چیز درباره پختن نان خانگی
ویرم گرفته بود نان بپزم. چرا؟ نمیدانم، ولی بدجوری دلم میخواست نان بپزم. آقای شوشو میگوید: گیس گلاب داری به کوکب خانوم تبدیل میشوی!
-
روزی که تارت پختم
ششم مرداد تولد آقای شوشو است. میخواستم او را غافلگیر کنم. به همین دلیل پنجم مرداد برای او تدارک دیدم. حالا فکر نکنید خبری بودها! نه بابا! من و پدر و پسر، سهنفری.
-
سفر به شهر وان ترکیه
به آقای شوشو گفتم:
- مامان و بابا و خواهرک همراه با ده نفر دیگر، عازم شهر وان ترکیه هستند.
- چرا تو همراهشان نمیروی؟
-
راهنمای پختن کیک برای تازهکارها
من هنوز در پختن کیک خانگی تبحر کافی پیدا نکردهام، ولی مشتاقم چند میانبر برای تازهکارها را با شما در میان بگذارم.
-
موزه پروانهها
من و آقای شوشو در باغ گیاهشناسی و موزه پروانهها
-
دو روز اول پاییز 1398
بعلاوه معرفی پنج فیلم عالی خانوادگی
-
معرفی ده کیک خوشمزه
من از اول امسال با جدیت پختن کیک را آغاز کردم و تا به امروز (12مهر 1398) چهلوپنج عدد کیک پختهام. این پست خیال دارم رسپی ده تا از خوشمزهترین کیکها را با شما سهیم شوم.
-
همه پاییز بدون اینستاگرام
نام کتاب این است: همه تابستان بدون فیس بوک. نام بامزهاش نظرم را جلب میکند. چند صفحهای که بهعنوان نمونه ارائهشده، میخوانم. یک خانم پلیس سیاهپوست و یک جنایت. طنزآمیز است...
-
سالهای دور از درکه
چه موقع با درکه آشنا شدم؟ سوم راهنمایی بودم. یک روز تعطیل از طرف مدرسه ما را به درکه بردند. گفتند با خودمان ساندویچ بیاوریم و کفش کتانی بپوشیم. صبح زود از خانه خارج شدم. هوا هنوز تاریک بود...
-
کتابی که نصفه مانده...
با خودم قرار گذاشتهام آذرماه نوشتن کتاب سومم را آغاز کنم. بهقدری هیجانزدهام که بعضی شبها تا صبح در خانه راه میروم و یادداشت مینویسم. این هیجانزدگی باعث میشود ...
-
خانه سیمین و جلال
آدرس خانه موزه سیمین و جلال - دزاشیب، خیابان شهید رمضانی، کوچه رهبری، کوچه پسندیده، بنبست ارض، پلاک ۱
-
خمیر جادویی کوکی
یک خمیر و هشت نوع کوکی خوشمزه!
-
اصفهان – بهمن 1398
بررسی تئوری انتخاب به بهانه سفر اصفهان
-
همهچیز درباره کبابکوبیده
هر هفته مادرم جوجهکباب، کباب جنچه و کبابکوبیده را آماده میکند و پدرم منقل زغالی را بار میگذارد و کبابهای عالی تحویل ما میدهد.
-
سال 1398 در یک نگاه
1398 برای من و شما چگونه گذشت؟
-
گیس گلابتون و قرنطینه نشینی
در دوران قرنطینه نوروزی 1399، یکهفتهای حالم خوب نبود...
-
جشن تولد 1399
خیال ندارم حساب کنم چند ساله هستم. پس نمیدانم امسال چندساله شدم.
-
قدم زدن در جاده مهآلود و بوییدن عطر کیک میوهای
روزها یکنواخت و بی ماجراست. هرچه به خودم زور میآورم مطلبی درباره روزمرگیهایم بنویسم، چیزی به مغزم خطور نمیکند.
-
کیش – مروارید خلیجفارس – 1399
روی نیمکت چوبی، زیر چتری بزرگ، رو به وسعت سبز آبی خلیجفارس نشستهام...
-
این روزهای من- آبان 1399
این روزها مرتب از من میخواهید خاطرهنویسی کنم. والله نمیدونم چی بنویسم!
-
یلدای 1399
یلدای ما در ایام کرونا
-
اگر از حال ما بپرسید...
24 آذر سعی کردم مثل همیشه هفت صبح از جا برخیزم، ولی نتوانستم...
-
1399 در یک نگاه
سال 1399 - سال سیاه کرونا
-
تعطیلات نوروزی 1400
پارسال تعطیلات نوروزی برای من تلخ و بد گذشت، زیرا به دلیل اخبار بد کرونا، شوکه بودم، ولی امسال تعطیلات خوشی داشتم. انشاالله که برای شما هم چنین بود...
-
نان خوشمزه و ساده چاباتا
نان پختن، مرا صبور میکند و برایم لذتبخش است. اینجا تجربهام را نوشتم، گفتم شاید برای شما هم جالب باشد، چون برای خودم بسیار جالب بود.
-
سادهترین نان خمیرترش دنیا
اولین بار که از وجودش باخبر شدم، شاخ درآوردم!
-
ماجراهای من و مامانم
ماجراهای من و مامانم
-
روزی خوش پس از مدتها
پس از مدتها، روزی را در آرامش و سکوت سپری کردم. یادم نیست آخرین باری که چنین زمان خوشی داشتم، چه موقع بود.
-
روز تولد 1400
روز تولد من، 31 خرداد مصادف با آخرین روز بهار و بلندترین روز سال است.
-
نان روتی/ چاپاتی - آسانترین نان دنیا
نان روتی یا نان چاپاتی - نانی فقط با دو ماده
-
آنتالیا 1400
شرحی کوتاه بر سفری دل انگیز...
-
جابهجایی داروخانه 1400
بعضی تاریخها مهم است و زندگی پسازآن تاریخ عوض میشود، مثل...
-
سیاهچشم – برهآهوی غمگین
در سالهای دور که در شوشتر زندگی میکردیم، روزی برهآهویی را برایم هدیه آوردند...
-
سد لتیان - مهر 1400
یکی از جاذبه های گردشگری اطراف تهران که توسط سایتهای گردشگری با آب و تاب معرفی شده، را مجددا معرفی می کنم: سد لتیان
-
فتح مجدد درکه -1400
نوروز 1400 به درکه رفتیم. من پس از طی مسافتی کوتاه، دچار تنگی نفس شدید شدم...
-
دریای ابر - فیلبند
آقای شوشو تور یکروزه فیلبند را به من معرفی کرد. من بشدت ذوقزده شدم و پیشنهادش را روی هوا قاپیدم...
-
سنگ نشانه: دفاع از پایاننامه ارشد کارشناسی
در مسیر زندگی، هرچند وقت یکبار به «سنگ نشانه» میرسیم، milestone که نشان میدهد مرحلهای از زندگی پایان یافته و آدم دارد وارد مرحله جدیدی از زندگی میشود.
-
قهرمان در ایران مال
سالها بود سینما نرفته بودم. آخرین باری که پا به سالن سینما گذاشتم سال 1392 بود و برای تماشای فیلم گذشته ساخته اصغر فرهادی....
-
کنسرت خنده 1400
خنده بر هر درد بیدرمان، دواست.
-
استانبول 1400
من و همسرم استانبول را ندیده بودیم. در جمع دوستان هر وقت صحبت از سفرهای خارجی میشد و ما میگفتیم هنوز استانبول را ندیدهایم، با حیرت عزیزان روبرو میشدیم.
-
سال 1400 در یک نگاه
سال 1400 در یک نگاه
-
تعطیلات نوروزی 1401
تعطیلات نوروز 1401 چگونه گذشت؟ در یک عبارت: آرام، دلنشین، هماهنگ و عاشقانه! حکایت آن به تفضیل چنین است:...
-
خاکسپاری عمو محمود
دستودلم نمیرود که درباره خاکسپاری عمو محمود بنویسم...
-
گلگشت 14 خرداد 1401
گروه واتساپی شروع به فعالیت کرد. پیشنهاد پشت پیشنهاد، یکی از یکی بهتر، ارائه شد و عاقبت تصمیم گرفتیم شنبه 14 خرداد 1401 پیکنیکی دیگر برگزار کنیم. هشت نفر اعلام آمادگی کردند...
-
آبشار شاهاندشت- خرداد 1401
20 خرداد 1401 بهقصد روستای نوا و دشت آزو به جاده زدیم. حدود بیست نفر بودیم و پنج ماشین. از جاده پیچدرپیچ روستای نوا بالا رفتیم و به مدخل روستا رسیدیم. راه روستا را بسته بودند...
-
دریاچه سیاه رود- 1401
من و همسرم که پس از مدتها طبیعتگردی کرده بودیم و بهوضوح حال روحیمان بهتر بود، هرروز از گروه واتساپی طبیعتگردی سؤال میکردیم: «برنامه این هفته چیه؟» و جوابی نمیشنیدیم.
-
آبشار ورسک-1401
من و آقای شوشو تصمیم گرفتیم از روستای ورسک، پل ورسک و آبشار ورسک بازدید کنیم. در گروه واتساپی طبیعتگردی اعلام کردیم. در آخرین لحظات، دو دخترعموی عزیزم به دعوت ما لبیک گفتند.
-
ماجراهای تیر 1401
ماه تیر 1401 خوش گذشت. تقریباً هر هفته طبیعتگردی داشتیم. دریاچه سیاهرود و دریاچه سله بن ، دشت پرگل کلفور، آبشار ورسک، جاده زیبای آلاشت و پارک جنگلی جوارم را دیدیم.
-
آخرین روز تابستان 1401
دو سه ماهی بود که از گروه طبیعتگردیمان خبری نبود. من و آقای شوشو هر هفته سری به درکه میزدیم و از گروهمان قطع امید کرده بودیم...
-
عروسی نوه عمو جان
هفتم مهر، نوه عمو جانم عروس شد. عمو قلب بزرگی داشت و همه را دوست داشت، ولی این عروس خانم و خواهرش را خیلی خیلی دوست داشت...
-
پیک نیک در کنار حبله رود
با گروه طبیعتگردی قرار یک پیکنیک را گذاشتیم. هر چه به روز پیکنیک نزدیکتر شدیم، افراد بیشتری قرار را لغو کردند...
-
پیکنیک دونفره
یکی دو هفته پیش شرطبندی کرده بودیم، یادم نیست سر چه و من یک ناهار باخته بودم...
-
استانبول 1401
شرح دومین سفر ما به شهر زیبای استانبول
-
فینال جام جهانی 2022
اعتراف میکنم اطلاعات و علاقه من به فوتبال در حد صفر است، ولی ...
-
دی 1401: سه روز خوش
شرح سه روز خوش در کنار خانواده خودم و والدینم
-
بهمن 1401 در یک نگاه
بهمن 1401 به چند تا از خواستههای دلم رسیدم. خواستههایی که مدتها در دل داشتم. بابت آنها، شاکر درگاه خداوندم و ....
-
مروری بر سال 1401
مثل همیشه سالی را که گذشت، مرور و بررسی می کنم.
-
اتریش 1401
سفرنامه اتریش – وین
19-10 اسفند 1401 شمسی هجری مطابق اول تا نهم مارس 2023 میلادی
-
من و دوچرخهسواری
سهساله بودم که صاحب یک دوچرخه صورتی خوشگل شدم. دو تا چرخ کوچک اضافه بهش وصل بود تا...
-
مو فرفریها بخوانند!
موهای من بهصورت طبیعی فرفری است. البته در آبوهوای شرجی، مثل شمال، بشدت وزوزی میشود...
-
مصدومین شیمیایی
همایش آخرین یافتههای تشخیصی و درمانی مصدومین شیمیایی
-
مرگ پسرعمه سعید
مرگ از رگ گردن به ما نزدیکتره...
-
کنگره جراحان 1402
هرسال در ماه زیبای اردیبهشت، جامعه جراحان، کنگره برگزار میکند. البته بهجز سه سال اخیر که ...
-
جان کندم، ولی فتح کردم!
حکایت دو بار تلاش جانکاه برای فتح قله ها!
-
جشن تولد 1402
کیک تولد را خودم پختم: کیک شکلاتی زاخه تورته...
-
سفرنامه آنتالیا 1402
تابستان برای من یعنی دریا، استخر، شنا، آفتاب، شنهای ساحل...
تابستان برای من یعنی باغ، گیلاس، آلبالو، زردآلو، حوض آب، آببازی...
تابستان برای من یعنی بازی و تفریح و شادی...
-
سوتیهای من
تا یکی دو هفته پیش با قاطعیت میگفتم: من هرگز چیزی رو گم نمیکنم! متأسفانه...
-
دبی – مهر 1402
ده سال از آخرین سفرمان به دبی گذشته بود. برنامهای برای دبی نداشتیم، ولی...
-
آبان 1402
آبان 1402 - تلخ و شیرین
-
مازندران – آذر 1402
خیلی وقت بود نرفته بودیم شمال. دلمان یک سفر خوب میخواست. امتحان جامع دکترای پسرمان هم تمام شده و لازم بود با یک سفر کوتاه، خستگی از تنش بیرون برود...
-
استانبول - اسفند 1402
چهار تایی راهی پایتخت افسانه ای خلفای عثمانی شدیم...
-
سال 1402 در یک نگاه
تحویل سال ساعت شش و نیم صبح بود. قرار نداشتیم بیدار شویم، ولی ساعت شش بیدار شدم و دلم نیامد دوباره بخوابم. کنار سفره هفتسین نشستم و ...
-
فروردین ۱۴۰۳
ماشاالله امسال تعطیلات عید سه هفته طول کشید!
-
ماجراهای گیس گلابتون و رنگ مو!
با رنگ کردن مو هیچ میانه خوبی ندارم. معتقدم رنگ موی طبیعی ما...
-
اردیبهشت ۱۴۰۳
تصمیم گرفتم دست کم ماهی یکبار خاطره بنویسم و ...
-
خرداد ۱۴۰۳
قول دادم دستکم ماهی یک خاطره در وبلاگم بنویسم...
-
سوادکوه- تیر ۱۴۰۳
یک شب به همسرم گفتم: دلم برای شمال تنگ شده. منو میبری شمال؟ شده حتی یکی دو روز؟
-
تیر ۱۴۰۳
از اول تیر هر روز باران میبارد و هوا خنکی دلپذیری دارد. در ۵۶ سال عمری که از خدا گرفتم تابهحال...
-
مرداد ۱۴۰۳
ماه مرداد با رنگ مو سر و کله زدم!
-
دنیای شگفتانگیز رنگ مو
تا چندی پیش اطلاعات من درباره رنگ مو بهاندازه صفر بود. یک مقدار دیتا جمع کردم که در این مقاله یادداشت میکنم.
-
شهریور ۱۴۰۳
بیشتر ماه شهریور بیمار بودم...
-
مهر ۱۴۰۳
اولین ماه پاییز به سرعت برق و باد گذشت...
-
آبان ۱۴۰۳
آبان... آبان رنگارنگ...
-
پسرعمو اشکان پر کشید...
بیمعرفت... چرا اینقدر زود رفتی؟...
-
ماجراهای گیس گلاب و ایدز
اول دسامبر روز جهانی ایدز است. قرار است این روز صرف آگاهی بخشی درباره این بیماری و رفع تبعیض علیه مبتلایان به ایدز شود.